تشکل های دانشجویی خوانسار-اخبار و تحلیل ها

اخبار،تحلیل مسائل فرهنگی سیاسی واخبار دانشگاهها را در وبلاگ ما مشاهده نمایید.

تشکل های دانشجویی خوانسار-اخبار و تحلیل ها

اخبار،تحلیل مسائل فرهنگی سیاسی واخبار دانشگاهها را در وبلاگ ما مشاهده نمایید.

چرا فعالیت های فرهنگی پوچ می شود3

سه شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۱۸ ق.ظ

 جلسه دوم،  آفات تقلیل دادن افق دستورات دین

بسم الله الرحمن الرحیم

بحثمان در این رابطه بود که چرا بعضی از فعالیت‌های فرهنگی بهره‌های لازم را نمی‌دهند و انسان را به آن شور و شعف حقیقی نمی‌رسانند، در حالی که مطمئن هستیم اگر راه را درست طی کنیم حجاب بین ما و حقایق از بین می‌رود و می‌توان با چشم قلب حقایق عالم را دید. همان‌طور که حضرت علیu در جواب ذِعلب ‌که از آن حضرت پرسید؛ «آیا خدایت را هنگام عبادت او دیده‏اى؟» فرمودند: «مَا کُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ» من آنچنان نیستم که پروردگاری را عبادت کنم که او را نمی‌بینم.

آنگاه پرسید؛ «یَا أَمِیرَالْمُؤْمِنِینَ کَیْفَ رَأَیْتَهُ؟» چگونه او را دیده‏اى؟ «قَالَ یَا ذِعْلِبُ لَمْ تَرَهُ الْعُیُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْأَبْصَارِ وَ لَکِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِیمَانِ»؛[1] فرمود: دیدگان هنگام نظر افکندن او را درک نمى‏کنند ولى دل‌ها با حقایق ایمان او را در مى‏یابند.

حال سؤال این است که چرا فعالیت‌های فرهنگی ما چنین سمت و سویی که امیرالمؤمنینu به ما خبر می‌دهند، ندارد؟

قرآن می‌فرماید: «مَن کَانَ یُرِیدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِیعًا إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ وَالَّذِینَ یَمْکُرُونَ السَّیِّئَاتِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِیدٌ وَمَکْرُ أُوْلَئِکَ هُوَ یَبُورُ»؛[2]

هرکس عزت مى‏خواهد بداند عزت یکسره از آن خداست، ‏سخنان پاکیزه(عقاید حقّه) به سوى او بالا مى‏رود و عمل صالح به آن عقاید حقّه رفعت مى‏بخشد و آن را به سوی حق بالا می‌برد، و کسانى که با حیله و مکر مرتکب کارهاى زشت مى‏شوند عذابى سخت‏ خواهند داشت و نیرنگشان پوچ و تباه مى‏گردد.

و یا از زبان معبودهای غیر الهی که مردم پرستیده‌اند در روز قیامت می‌فرماید: «قَالُوا سُبْحَانَکَ مَا کَانَ یَنبَغِی لَنَا أَن نَّتَّخِذَ مِن دُونِکَ مِنْ أَوْلِیَاء وَلَکِن مَّتَّعْتَهُمْ وَآبَاءهُمْ حَتَّى نَسُوا الذِّکْرَ وَکَانُوا قَوْمًا بُورًا»؛[3]

مى‏گویند: خدایا! منزهى تو، ما را نسزد که جز تو و سرپرستی براى خود بگیریم، ولى تو کافران و پدرانشان را برخوردار کردى تا [آنجا که] یاد [تو] را فراموش کردند و در نتیجه گروهى پوچ و تباه بودند.

چنانچه در دو آیة فوق ملاحظه کنید قرآن مشرکان را ملتی یبور و بایر و پوچ‌شده معرفی می‌کند. تعبیر پوچ‌شدن یا «یبور» یا به تعبیر امروزی‌اش نیهیلیسم، واژه‌ای است که باید نسبت به آن تأمل کرد. باز در همین رابطه در قرآن داریم:

«أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ بَدَّلُواْ نِعْمَةَ اللّهِ کُفْرًا وَأَحَلُّواْ قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَار»[4]

آیا ندیدی کسانی که نعمت خدا را به کفران تبدیل کردند و قوم خود را به روزگار پوچی و نابودی کشاندند؟!

همه حرف قرآن در این آیات این است که باید خدای واقعی را پیدا نمود و با او ارتباط پیدا کرد و اگر کسی برای جلوگیری از اضمحلال خود به غیر خدای واقعی امید داشته باشد می‌فرماید: «وَمَکْرُ أُوْلَئِکَ هُوَ یَبُورُ»؛[5] چاره‌جویی‌ها و برنامه‌های چنین فرد یا افرادی، پوچ خواهد شد و اصلاً هیچ چیزی به دست نمی‌آورند.

جایگزینی فریب‌کارانه

برای توجه به عمق فاجعه نیاز به بصیرت خاص می‌باشد و اندیشمندانی که می‌شناسند بشر تا کجاها می‌تواند اوج بگیرد، متوجه آن فاجعه می‌شوند و نیز آن‌هایی که کارد پوچی تا مغز استخوانشان فرو رفته است از اوجی که می‌توانستند به سوی آن سیر کنند آگاه خواهند شد. شهید آوینی«رحمة‌الله‌علیه» در مورد هنر می‌گوید: غربی‌ها هنر را خراب کرده‌ و به ابتذال کشاندند و حالا اندیشمندان آن‌ها به عمق فاجعه‌ای که پیش آمده پی برده‌اند و در یک خودآگاهی تاریخی برای احیای آن هنری که از بین بردند در حال اقدام هستند. در تأیید سخن شهید آوینی«رحمة‌الله‌علیه» سخن «هُولْدِرْلین» شاعر آلمانی است که می‌گوید: «بیداری از همان جایی شروع می‌شود که فاجعه شروع شد»، زیرا وقتی کمالی از بین افراد جامعه رفت و آن جامعه خلأ آن را احساس کرد، تازه می‌فهمد بودن آن کمال چه برکاتی داشته است. به قول مولوی:

ماهیان ندیده غیر از آب

پرس پرسان ز هم که آب کجاست

ماهی فکر نمی‌کند در آب زندگی می‌کند و به برکت وجود آب است که حیات دارد و حرکت می‌کند، ولی وقتی او را از آب بیرون انداختند، ‎آن وقت می‌فهمد آب کجاست و چه شرایطی را از دست داده است. عین این مسئله در مورد هنر در غرب اتفاق افتاد، هنر به معنی واقعی آن، وسیله‌ای است که انسان را به حضور می‌برد و انسان فوق دانایی‌ها، با «وجودِ» حقایق مرتبط می‌شود و لذا از طریق هنر می‌توان مزة ارتباط وجودی با حقایق را چشید و آن را با «دانایی» نسبت به حقایق مقایسه کرد و در این راستا هنر را مقدمه عرفان و نیل به اصلِ سخن انبیاء قرار داد. ولی بعد از رنسانس که در غرب همه معانی در حجاب رفت و به جنبة ذهنیِ واقعیات نظر دوخته شد،[6] هنر نیز از جایگاه خود عدول کرد و نهایتاً هنرمند به کمک تداعی معانی، هنر خود را اظهار می‌داشت، به این معنی که صورت واقعیات را خیلی دقیق ترسیم می‌کرد تا توانایی خود را بنمایاند، نه این‌که چیزی را به صحنه بیاورد که شما را با «وجود» مرتبط کند.

ملاحظه بفرمایید که این گل وقتی در دل طبیعت قرار دارد، شما را در حضور می‌برد و در نتیجه با چیزی ماوراء صورت گل مرتبط می‌شوید، به همین جهت هم مایل هستید دوباره آن گل یا گل دیگری را تماشا کنید تا به حالِ حضور منتقل شوید. چون آن گل در حیات است، شما از طریق صورت گل به حیات منتقل می‌شوید ولی اگر همین گل را از جایگاه خود که طبیعت باشد، جدا کردید و به خانه آوردید و تماشا نمودید، تا مدتی از طریق خاطره‌ای که در ابتدا با روبه‌رو شدن با آن گل در روح خود داشتید، تغذیه می‌شوید و با دیدن گلِ موجود در گلدان اتاق، آن گلِ وسط دشت و حیات مربوط به آن برای شما تداعی می‌شود، ولی بعد از مدتی که از طریق گل گلدان، ارتباط با گل وسط دشت ممکن نشد، آن را بیرون می‌اندازید. در این فعل و انفعال، شما به امیدِ داشتن حیات موجود در مجموعه طبیعت، آن گل را به خانه آوردید، غافل از این‌که آن گل، در آن مجموعه قدرت انکشاف و به حضوربردن داشت و شما را با «وجودِ» حیات مرتبط می‌کرد، ولی وقتی گل را از آن مجموعه جدا کردید، با نگاه‌کردن به آن گل با «مفهوم» حیات مرتبط بودید و نه با «وجود»، ولی امید داشتید «مفهوم» حیات برای شما نقش «وجودِ» حیات را ایفاء کند که نشد و لذا دیگر به آن گل توجه ندارید. اشکال کار این بود که به جایگزینی خود امیدوار بودید، فکر می‌کردید می‌شود با جایگزینیِ گل دشت در خانه، به همان سیر حضوری که در طبیعت به آن می‌رسیدید، برسید، ولی دیدید که با این جایگزینی، حیات خود را به پوچی مشغول کردید، چرا که روان خود را فریب دادید، و پس از مدتی متوجه دروغین‌بودن آن جایگزینی شدید.

گمشدة ما کدام است؟

مثالِ هنر امروز برای ما مثال خوبی است که متوجه شویم چگونه پوچی، خود را به عنوان حقیقت نشان می‌دهد و اگر هوشیار نباشیم و راه برون‌رفت از آن را ندانیم، پوچیِ خود را به رسمیت می‌شناسیم. هنری که انسان را در حضور می‌برد، از طریق جایگزینی هنری که «صورت هنر» است و نه هنر واقعی، از صحنه زندگی بشر خارج شد. وقتی روبه‌روی مسجدی می‌ایستید که با روح معمارِ متصلِ به ملکوت ساخته شده و از آن طریق احساس می‌کنید گویا در مرکز عالم وجود قرار گرفته‌اید، آن را مقایسه کنید با هنری که انگیزه به‌وجودآمدن آن نفس امّاره سازندة آن است، می‌بینید هرگز در رویارویی با آن دو در یک فضا قرار نمی‌گیرید. حالا می‌خواهیم بگوییم که گمشدة ‌ما کدام است؟ چرا در ارتباط با هنر مقدس که پشتوانه و انگیزة ایجاد آن، روحِ متصل به ملکوت است، احساس حضور و امید می‌کنیم ولی در ارتباط با هنری که روح توهُّم‌زدة هنرمندِ بعد از رنسانس آن را شکل می‌دهد چنین احساسی نداریم؟ زیرا در هنر مقدس شما به «وجود» منتقل می‌شوید و در «دارایی» وارد می‌گردید و نه در «دانایی». در هنر مقدس جان‌ها و دل‌ها در صحنه است و نه صورت‌ها، هنر مدرن انسان را از خود نمی‌ستاند تا به «وجود» منتقل می‌کند، بلکه خودبینی او را بسط می‌دهد. این‌ها همه مثال بود تا مواظب باشیم «دانایی به حقایق» جای اطلاع از حقایق ننشیند.

گمشده‌هایی داریم که چون بعضاً چیزهایی آمده و جایش نشسته است، اصلاً نمی‌فهمیم این‌ها، آن گمشده‌های ما نیستند. احساس می‌کنیم این‌هایی که به ظاهر صورت گمشدة ما هستند، منتقل‌‌کنندة احوالاتی نیستند که ما از طریق خود آن موجودات به آن حالات وجودی دست می‌یافتیم، و فهم این مسئله کار مشکلی است، در حدّی که نیچه را دیوانه کرد. نیچه اوّلاً؛ متوجه بود چه بلایی بر سر بشر آمده است و لذا فریاد می‌زد خدا مرده است! ثانیاً؛ هیچ راه حلی برای نجات بشر نمی‌شناخت. چیزی که ما در روش اهل‌البیتh می‌شناسیم و می‌توانیم به عنوان راهِ برون‌رفت از ظلماتِ معرفتی دنیای معاصر مورد استفاده قرار دهیم؛ و این از چشم نیچه پنهان بود، او می‌فهمید وقتی از ارتباط با حقایق عقب افتادیم و دیگر «ذات» را نفهمیدیم، زبانی که متذکر آن حقایق است، زبانی غریب و نامحسوس می‌شود و دیگر هیچ زبانی متذکر حقیقت نیست، اما نمی‌دانست چه باید بکند.

به نظر ما در حال حاضر که بشریت در فرهنگ عمومیِ خود، از ارتباط با حقایق دور افتاده، تنها زبانی که متذکر آن عالَم است و بشر را در عالَم «حِکمی- حضوری» سیر می‌دهد، زبان اهل‌البیتh است، که إن‌شاء‌الله مفصلاً به آن می‌پردازیم و البته باید مواظب باشیم آن معانی را آنچنان نازل نکنیم که دیگر قدرت به حضور بردنشان از بین برود.[7]

در راستای جدا افتادن بشر از ارتباط با حقایق و منقطع‌شدن زبان‌ها؛ آقای دکتر داوری می‌فرماید:

«بشر حسّی به‌راحتی زبان انسان‌های قدسی را نمی‌فهمد ولی آن‌ها سخن گفته‌اند تا همین بشر را از این سرگردانی برهانند، بشری که حقایقِ وجودی را انکار کند، دیگر قدرت سیر و تفکر به معنی واقعی آن‌ را ندارد و لذا بیشتر حرف می‌زند، حرف و حرف و حرف».[8]

نیچه متوجه شد فاجعة پیش‌آمده یعنی انقطاع بشر از عالم قدس، فاجعه‌ای فوق‌العاده بزرگ است و لذا با همة حرکات و سکناتش خواست آن را نشان دهد، هر چند برای نشان‌دادن آن، نیاز به وارستگی بیشتری بود که نیچه از آن بهره کافی نداشت. به هر حال بنده هم در حدّ خودم تلاش می‌کنم بلکه بتوانم موضوع را روشن کنم، چون اگر موضوع روشن شد و رویکرد به دین - یعنی تنها راه نجات- تصحیح گشت، دیگر ادامة بقیه راه سخت نیست، بالأخره به حضور رفتن و از مفهوم گذشتن و با خودِ «وجود» مرتبط‌شدن، گنجی است که برای همه آشکار نیست. به قول حافظ:

فرصت شمر طریقه رندی که این نشان

چون راه گنج بر همه کس آشکار نیست

شما در این بحث تا حصول نتیجه باید حوصلة زیادی به خرج دهید، نه بخواهید زود نتیجه بگیرید و نه خسته شوید، بالأخره با یک زبانی باید این مطالب را گفت. اجازه بدهید من بحث را حضوری کنم، اگر دیدم طنابم به ته چاه نرسید، دوباره بالا می‌آیم و طنابم را بلندتر می‌کنم، تا بلکه إن‌شاء‌الله عزیزان به حضوری که به دنبالش هستند وارد شوند. گفت:

من گنگ خواب‌ دیده و عالم تمام کر

من مانده‌ام ز گفتن و خلق از شنیدنش

آن گنگِ خواب‌دیده شاید من باشم، اما شما کَر نیستید.

نیچه وقتی گفت: «خدا مُرد!» خیلی‌ها نفهمیدند چه می‌گوید، فکر می‌کردند دارد به خدا توهین می‌کند. او با این جمله می‌خواهد بگوید؛ بی‌ارزش‌شدن ارزش‌ها در دنیای مدرن، حادثه‌ای است اساسی و بزرگ که در غرب و در هر کشور غربزده رخ داده است. می‌گوید: «آن‌ها که خدا را کشته‌اند، هنوز از جنایت بزرگ خود بی‌خبرند» یعنی عمق فاجعه برای بشر روشن نشده است. وی در اثر مشهور خود به نام «علم فرح‌انگیز» در قالب انسان دیوانه می‌گوید:

«به کجا هست این خدا؟! بر آنم که آن را برایتان واگویم اما وی را کشته‌ایم، شماها و من! ما همگان قاتل وی هستیم! اما چگونه چنین کرده‌ایم؟! چگونه قادر بودیم تا دریا را بخشکانیم؟!... آیا ظلماتِ این شب، هر چه فزون‌تر فرا نمی‌رسد؟ آیا باز غیبت خدا را هیچ باور نداریم؟! در این‌جا انسان دیوانه سکوت کرد... فانوس خویش را بر زمین کوبید که تکه‌تکه و خاموش گشت، سپس چنین ندا سر داد: من بسی زود هنگام آمده‌ام، هنگامة من هنوز فرا نرسیده است، این واقعة عظیم هنوز در میانه راه خویش است و بسی راه در پیش رو دارد...»[9]

قصد نیچه توهین به خدا نیست، می‌خواهد بگوید آن خدای واقعی که خدای حضوری است، در صحنه جان‌ها دیگر وجود ندارد، آن خدایی هم که بر سر زبان‌ انسان‌ها است، خدا نیست.

می‌گویند اباذر«رحمة‌الله‌علیه» متوجه بود هر چه حضور خدا در قلب‌ها بیشتر باشد، آن خدا به حقیقت خدا نزدیک‌تر است و خدایی را که در قلب خودش بود با خدایی که در قلب رسول خداf بود مقایسه می‌کرد و می‌فهمید خدای اباذر، خدای محمّدf نیست به همین جهت وقتی می‌خواست صحبت کند در ابتدای صحبت نمی‌گفت به نام خدا، می‌گفت به نام خدای محمدf، این هوشیاری و شعور خوبی است، همان شعوری که بلقیس پیدا کرد و قرآن آن را متذکر می‌شود؛ بلقیس نگفت من به خدا ایمان آوردم، گفت: «وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیْمَانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ»؛[10] همراه سلیمان تسلیم پروردگار عالمیان شدم. یعنی به خدای سلیمان ایمان آوردم. او به جهت شعوری که دارد در واقع دارد می‌گوید من حال و مقامی را در سلیمانu می‌بینم و توحیدی را در وجود او احساس می‌کنم که بالاتر از آن توحیدی است که خودم می‌شناسم و مطلوب من آن توحید است، این خودش یک نوع خودآگاهی و حتی دل‌آگاهی است که آدم بفهمد آن عقیده‌ای که دارد هنوز آن عقیده‌ای نیست که بتوان از آن به نحو اساسی استفاده کرد و نیوشای وجود شد.

شرط لقاء حقایق

در بحث‌های آینده إن‌شاء‌الله آرام‌آرام این نقصان روشن خواهد شد که چگونه «خدای حصولی» یا خدایی که خدا نیست، جای «خدای پیامبران» را می‌گیرد، و إن‌شاء‌الله این شروع خوبی خواهد بود تا راه پیدا شود، و چون راه را پیدا کردیم، دیگر ارتباط با خدا آسان می شود. باید برای ارتباط با خدا ابتدا جهت نگاه خود را تغییر دهیم، مثل وقتی که می‌خواهید نور را ببینید، نمی‌توانید با همان ساحتی که دیوار را می‌بینید نور را هم بنگرید، وگرنه از همدیگر می‌پرسید نور کو؟ در حالی که به وسیلة نور دارید همدیگر را می‌بینید، دیوار را با نور می‌بینید ولی نور را با خود نور می‌بینید، منتها با ساحتی غیر از ساحتی که دیوار را با نور می‌بینید. در مورد خدا هم همین طور؛ اگر ساحت و زاویة دید خود را از علم حصولی به علم حضوری تغییر ندهیم، از هم می‌پرسیم خدا کو؟ چون انتظار داریم با علم حصولی با خدا روبه‌رو شویم. اگر بتوانیم بفهمیم که از طریق علم حصولی حقیقتِ هیچ‌چیزی را، حتی واقعی‌ترین و حاضرترین واقعیات را، نمی‌بینیم، دیدنمان به معنی دیدن حضوری و وجودی شروع می‌شود. اگر به ما بگویند نورِ موجود در اتاق کو؟ نمی‌توان به آن نور مثل این‌که به دیوار اشاره می‌شود، اشاره کرد. وقتی کسی بگوید من این را قبول ندارم که الآن در این اتاق نوری هست، اگر هست مثل این دیوار و این میز که می‌توانید به من نشان دهید، آن را هم به من نشان دهید. در جواب او شما چه کار می‌توانید بکنید؟ هرچه هم تلاش کنید تا از آن زاویه و ساحت که دیوار و میز را می‌بینید نور را هم به او نشان دهید، نمی‌توانید، چون او در عین ماندن در سطح و ساحت رؤیت میز و دیوار، می‌خواهد چیزی را ببیند که لازمه‌اش تغییر ساحت است، به همین جهت متوجه نیست با ساحت دیگری دارد نور را می‌بیند، ولی مشکلش جای دیگر است و آن این که اصالت را به ساحت علم حصولیِ خود که با آن می‌تواند دیوار و میز را ببیند، می‌دهد. لذا اگر بخواهید با این فرد بحث کنید، اگر تا صبح قیامت هم بحث شما با او ادامه پیدا کند، هیچ چیز به دست نمی‌آید، چون او از ساحت علم حصولیِ خود می‌خواهد چیزی را بنگرد که آن چیز فوق آن ساحت است و لذا نمی‌داند مشکل او کجاست و در نتیجه از ارتباط گرانقدری که می‌تواند با حقایق عالمِ وجود داشته باشد، محروم خواهد بود. اگر کسی عمق فاجعة محرومیت از ارتباط با وجودِ حقایق عالم را نفهمد، وقتی خیلی خوب هم برایش سخن گفتی، از افق خودش یک حرفی می‌زند که متوجه می‌شوی تمام حرف‌هایت هدر رفت و معلوم می‌شود هیچ وجه از وجوه سخن شما را متوجه نمی‌شود. زبان علم حصولی اگر نظر به رؤیت حضوری نداشته باشد، بیشتر بازی‌دادن همدیگر است، چون گفتارهایی است که به هیچ حقیقتی اشاره ندارد - فراموش نفرمایید که خدای حصولی حقیقت نیست بلکه خدای حضوری حقیقت است- گفتارهایی که اشاره به حقایق یقینی ندارند، نه تنها همدلی بین گوینده و مخاطب به وجود نمی‌آورند، بلکه روح شنونده‌ را در میان الفاظ پراکنده، حیران می‌کنند.

بشر دینی به دور از معضل های جهان امروز

زبان از دست رفته‌ای را که اشاره به حقیقت داشت، می‌توان با برگشت به «خداداری» به جای «خدادانی» احیاء نمود و از ورطه هلاکت‌باری که رابطه انسان با حقایق را از بین برده است، نجات یافت. زبانی که اشاره به حقیقت دارد با واژه‌های مخصوص به خود به سر می‌برد، چون به قول حافظ انسان در آن حالت، ساکنِ درگه پیر مغان است:

آن روز بر دلم درِ معنی گشوده شد

کز ساکنان درگه پیر مغان شدم

ولی بشر مدرن با واژه‌هایی به سر می‌برد که حکایت از به بن‌بست رسیدن او دارد، این واژه‌ها در تاریخ تفکر توحیدیِ ما اصلاً مطرح نبوده است، این زبان و این واژه‌ها به چیزهایی اشاره می‌کند که نشان می‌دهد بشر به حال جدیدی وارد شده است. عبارات؛ «امیال فرو نشسته»، «آرزوهای پس‌زده»، «رؤیاهای سنگ‌شده»، «وعده‌های طلایی که به ثمر نرسیده»، «شناسایی‌های بی‌نتیجه»، «بشری که بال‌های غول‌آسایش مانع پروازش شده»، «برهوت زندگی» ... این قبیل واژه‌ها و جملات، خبر از نیستی یک نسل می‌دهد و همگی انعکاس روحی است که با حقیقت روبه‌رو نشده و زندگی خود را مشغول «مفاهیم» کرده است. به عبارت دیگر این‌ها قصه روح بشر نومینالیست یا اعتبار زده است که برای «معانی» هیچ حقیقت باطنی قائل نیست، ولی با این همه هنوز کارد به استخوانش نرسیده است. واژه نیهیلیسم یا پوچ‌گرایی بیان‌کننده احوال چنین روزگاری است. واژه نیهیلیسم را به سرعت برای خود معنا نکنید، چون این واژه یک لغت نیست، بازگوکنندة احوال یک تمدن است. ما در فرهنگ دینی خودمان اصلاً نمی‌فهمیم نیهیلیسم به معنی واقعی آن یعنی چه، چون ما در شرایط جامعه دینیِ شیعه یک نحوه توجه به حضور حقایق معنوی و ائمه‌ای که واسطه فیض در هستی هستند داریم که هرگز پوچی را آن‌طور که غرب با گوشت و استخوانش احساس می‌کند، نمی‌فهمیم مگر در خانواده‌هایی که به کلی به اسلام پشت کرده‌اند.

ابتدا غرب به پوچی رسید و سپس بقیه ملت‌ها به اندازه‌ای که به آن فرهنگ نزدیک شدند، به چنین حالتی دچار شدند.[11] ما با استقبال از فرهنگ غرب و با مدرسه‌سازی‌هایی که قبل از مشروطه به روش غربی شروع کردیم، با زندگی پوچی‌زده ارتباط یافتیم. و مؤمنینی که دلشان بیدار بود در همان روزها عمق فاجعه را متوجه شدند، ولی متأسفانه کار در دست دولتمردان قاجار بود که بویی از حقیقت نبرده بودند. ما تا قبل از ارتباط با غرب اصلاً پوچی به آن معنی که نیهیلیسم از آن در غرب خبر می‌دهد، نداشتیم. این‌که یک نفر مشروب می‌خورد و می‌گفت غلط کردم، که پوچی نمی‌شود، اگر کسی گناه بکند ولی گناه را گناه بداندکه پوچی نیست، چون هنوز نظرش به حقیقت است. وقتی رابطة عالم مادون با عالم مافوق قطع شود و «خدا دانی» جای «خداداری» بنشیند، شروع حِرمان و بی‌وطنی است. ابتدا باید ملاحظه بفرمایید که چگونه زبان شور و شعفِ معنویت تبدیل به زبان سرخوردگی و یأس می‌شود. واژه‌هایی مثل «امیال فرو نشسته»، «رؤیاهای سنگ شده» و ... که عرض شد حرف‌هایی است که در دنیای مدرن معنی پیدا کرد، و باطن این واژه‌ها که همان احوال مردم باشد، قصة روح زمانه است. بعضی از این واژه‌ها در گذشته معنای امروزی‌اش را اظهار نمی‌داشت ولی حالا به جهت احوال خاص مردم معنی امروزی خود را می‌نمایاند. واژه افسردگی را امروزه همه می‌فهمند به چه معنی است. مردم به عالمی رسیده‌اند که اگر واژه افسردگی را به کار ببریم، با روح و جان خود آن را می‌فهمند، در حالی‌که اگر دویست‌سال پیش این واژه را به کار می‌بردید، هرگز آن را به معنی امروزی آن، نمی فهمیدند. این واژه قبلاً به معنی غم به کار می‌رفت، ولی به معنی امروزی آن، حال بشر مربوط به دنیای اسلام نبود. «افسردگی» امروز دیگر یک لغت عادی نیست، بیان یک حالتی است که با زندگی بشر جدید هم‌آغوش است و خبر از هم‌آغوشی بشر با نیستی دارد.

آثار غفلت از حقیقت

بشر جدید طوری زندگی را انتخاب کرده است که صِرف عنوان‌ها او را به نشاط می‌آورد، بدون آن‌که درصدد باشد آن عنوان‌ها به حقیقت متصل باشد، و در راستای این نوع از زندگی است که افسردگی مثل یک کابوس خود را نشان می‌دهد. وقتی بشر به حقیقت نظر نداشت و به عنوان‌های خاصی از حقیقت راضی شد و خیالاتش او را تغذیه کردند، همواره نگران و دلواپس است که عنوان‌های خیالیِ او فرو نریزند. یک شاعر اسپانیایی می‌گوید: «زندگی چون جام زرّینی است که چون سرکشیدیم دیدیم خیالی بیش نیست!» او با این حرف در واقع دارد قصه زندگی زمانه خود را می‌نمایاند که انتهای این نوع زندگی‌، روبه‌رو شدن با پوچی است و زندگی در آن فرهنگ، زندگی با خیالاتی است که یک عمر با آن‌ها به سر می‌برند، بدون آن‌که دغدغة واقعی نبودن آن را داشته باشند. و امروزه گفتمان انسان‌ها پر است از این نوع حرف‌ها و جملات که همه خبر از غفلت از حقیقت می‌دهد. این‌که می‌گویند امروزه شعر و شاعری در دنیای جدید واخورده شده است، نکته دقیقی است! شما اشعار مثنوی مولوی را با بسیاری از اشعار مطرح در دنیای امروز مقایسه کنید؛ اشعار مثنوی معنوی عموماً نظر به حقیقت دارد و در سراسر آن شور حیات به چشم می‌خورد. اگر بگویید حیات را نشانم بده، بنده مثنوی مولوی را معرفی می‌کنم، با این توضیح که معتقد نیستم مثنوی عین‌الحیات است، بلکه معتقدم از نور عین‌الحیاتِ چشمه محمّدیf استفاده ‌کرده است.

حاصل قضیه این که این نوع حال که الآن شما در بین مردم ما می‌بینید، با ورود مدرسه و ظهور فرهنگ غرب وارد دنیای اسلام و کشور ما شد و آن ریشه در فرهنگی دارد که از حقیقت روی برگردانده و با حرف زندگی می‌کند و عهد خود با حقیقت را فراموش کرده است،[12] لذا در همه جا احساس بی‌وطنی او را فرا گرفته است، زیرا او «دانایی» را «دارایی» پنداشت و دغدغه دوری از افق حقیقت در او از بین رفت و گرفتار امور عادی زندگی شد و به دنبال مفاهیمی از حقیقت، با انواع فلسفه‌ها مرتبط شد. در این‌جاست که حافظ به ما پیشنهاد دیگری دارد و توصیه می‌کند:

فکر بهبود خود ای دل زره دیگر کن

درد عاشق نشود به، ز مداوای حکیم

آری؛ یک وقت سیر تفکر فلسفی و مفهومی زیر پرتو نور ائمه معصومینhآن‌چنان رشد می‌کند که به حکمت متعالیه صدر‌المتألیهن«رحمة‌الله‌علیه» ختم می‌شود، این دیگر سیر از مفهوم به واقعیت و وجود است و اصالت دادن به وجود خارجی است، و نه وجود مفهومی. ولی اگر گرفتار مفاهیم و یا حرف‌ها و عنوان‌های بی‌حقیقت شدیم، از ارتباط با حقیقت و وجود محروم می‌شویم و مداوای حکیمی که نسبت به مفاهیم عالم است چاره‌ی محرومیت ما نخواهد بود.

ناتوانی نگاه ریاضی در دیدن حقیقت

برای روشن شدن بحث یک گل را با یک اسکلت فلزی که در ساختمان به کار می‌رود مقایسه کنید؛ اگر از منظر نظم ریاضی به آن دو نگاه کنید هر دوی آن‌ها را منظم می‌بینید. در اسکلت فلزی قواعد ریاضی کاملاً محاسبه‌شده، و مقاومت‌های هر ستون خیلی دقیق مورد بررسی قرار گرفته است. همین‌طور اگر یک گل را از همان زاویه بررسی نمایید، ملاحظه می‌کنید که اندازه و وزن این گلبرگ و نسبتش با زاویه‌ای که به ساقه‌اش دارد و فشاری که بر ساقه می‌آورد، کاملاً دقیق و حساب‌شده است. وقتی این گل را که حداقل به اندازه یک اسکلت فلزی، قواعد ریاضی در آن محاسبه و در نظر گرفته شده است، صرفاً از منظر محاسبات چشمِ ریاضی ببینیم، آیا گل می‌بینیم یا دیگر نمی‌توانیم آن را به عنوان یک گل تماشا کنیم؟ درست است که نظم ریاضی‌وارِ اسکلت فلزی در گل هم رعایت شده است ولی خیلی چیزهای دیگر در گل هست که با نگاه محاسبه‌گرِ ریاضی نمی‌توان آن‌ها را دید. این‌که شنیده‌اید بعضی‌ها خارج از برخورد بد کلیسا با گالیله، معتقدند گالیله به بشر ظلم کرده است، در همین راستا است که می‌گویند او نگاه بشر به عالم را به نظم ریاضی محدود کرد، و فقط با نگاه ریاضی به عالم نگریست و حاصل آن نگاه علم جدید و بشر مدرن شد که استعداد دیدن بسیاری از زیبایی‌‌های عالم را از دست داده است. در این‌که کلیسا در برخورد با گالیله افراط کرده است بحثی نیست، ولی غفلت از نگاه همه‌جانبه به عالم، به طوری که بتوانیم نظر به حقیقت بیندازیم، چیزی بود که علم جدید با نگاه محاسبه‌گر خود،از آن غفلت کرد. بشری که عالم را، مظهر اسماء الهی می‌دید، در منظری که گالیله مطرح کرد تبدیل به انسانی شد که همه چیز را از منظر موجودات محاسبه پذیر می‌نگرد، حتی از منظر گالیله نه‌تنها خداوند جهان را با قلم ریاضی خلق کرده، حتی کتاب مقدس بر اساس ریاضیات تدوین شده است.[13] ممکن است تصور کنیم این حُسن کتاب مقدس است که با نظم ریاضی تدوین شده است، ولی متوجه باشیم ما در متون مقدس به دنبال خدا هستیم، نه به دنبال مهندس. وجود مقدس پیامبرf اگر یک مهندس منظمی باشد، جوابگوی آن بُعدی از انسان که نیاز به نبی دارد نخواهد بود.

این‌که گفته می‌شود «دبستان که آمد بشر به بحران معرفتی افتاد» هنوز مبهم است، زیرا باید این نکته روشن شود که وقتی دبستان وارد زندگی ما شد نگاه ما به عالم تغییر کرد. دبستان نگاه ما را به عالم و آدم عوض نمود و دیگر با نگاهی که انبیاء به ما آموخته بودند به عالم و آدم نمی‌نگریم. در درس علومی که امروزه می‌خوانید تلاش می‌کنید تا طبیعت را آن‌طور نگاه کنید که غرب نگاه می‌کند و با چند نمونه و آزمایش، می‌خواهید حقانیت نگاه خود را اثبات کنید. مثل این است که با چند نمونه محاسبه بین اجزای گل، نظم ریاضی‌گونه یک گل را ثابت کنند. در حالی‌که صحبت از زیبایی‌هایی است که با نگاه ریاضی‌گونه در گل دیده نمی‌شود، نه این‌که نظم ریاضی‌گونه در آن وجود ندارد. از طریق درس علوم، کودکان را از «نگاه سنتی» به عالم، به «نگاه مدرن» منتقل می‌کنند. بعضی‌ها درس علوم را نمی‌فهمند چون می‌خواهند در نگاه سنتی خود پایدار بمانند ولی از طرف این تمدن به عنوان بی‌سواد معرفی می‌شوند. برای خودِ ما خیلی سخت بود که نگاهی را بپذیریم که درس علوم پیشنهاد می‌کند، نه این‌که موضوع سخت بود. حرف این بود که به چه دلیل طبیعت این طور است که درس علوم می‌گوید، و یا به چه دلیل با چشم معلم فیزیولوژی به بدن خود نگاه کنیم. در درس علوم باید تلاش می‌کردیم چشم طبیعی خودمان را کور کنیم تا چشم گالیله‌ای در ما جا باز کند و طبیعت را آن‌طوری ببینیم که امروز غربی‌ها می‌بینند، موجودی مُرده که حق هر تصرفی را در آن داریم! فردی که با تلسکوپ ماه را دیده بود، گفته بود ماهی که در سقف آسمان به آن زیبایی می‌دیدم، چیزی نبود جز یک سنگ بزرگ که نور به آن می‌خورد. در حالی‌که در نگاه دیگر؛ یک نظمی در میان است که در آن مجموعه، کره ماه هم نقشی در زیبا‌کردن این مجموعه دارد، هر چند به طور منفرد یک سنگ بزرگ است. خدا ماه را به واقع ماه زیبایی آفرید، نه یک سنگ که به آن نور بتابد، در این پهن دشت آسمان نیلگون این ماه، به زیبایی ماه است، چشم محدود نگر علم نجوم جدید نمی‌گذارد زیبایی آن را ببینیم.

گفت لیلی را خلیفه کان تویی

کز تو مجنون گشت پریشان و غوی

از دگر خوبان تو افزون نیستی

گفت رو رو چون تو مجنون نیستی

با خودی تو لیک مجنون بی‌خود است

در دیار عشق هوشیاری بد است

نه با چشم خلیفه زیبایی‌های لیلی دیده می‌شود و نه با چشم ریاضی می‌توان زیبایی‌های عالم خلقت را تماشا کرد.

محدودیت‌های نگاه تخصصی

می‌گوید: «در دیار عشق هوشیاری بد است» هوشیاری‌های کمیت‌نگر ریاضی، زیبابینی را در تو می‌میراند. هوشیاریِ ریاضی است که زیبایی ماه و ستارگان را از ما گرفته و در آن نگاه، دیگر منظر آسمان صحنه زیبای زندگی نیست، بلکه فضایی است با تکه سنگ‌های بزرگ که نور خورشید به آن‌ها می‌خورد و منعکس می‌شود. نگاه مدرن به عالم، نگاهی است که هر چیز زیبا را پاره‌پاره می‌کند، در حالی‌که دنیایی که ماه ندارد و آسمانش نمایش زیبایی‌ها نیست نمی‌تواند جای زندگی باشد، در آن دنیا عشق می‌میرد و دوست‌داشتن در سطحی‌ترین شکل آن فروکاسته می‌شود و سرخوردگی‌ها و افسردگی‌ها و رؤیاهای سنگ‌شده‌ شروع می‌شود. به گفته حافظ:

به هرزه بی ‌می و معشوق عمر می گذرد

بطالتم بس، از امروز کار خواهم کرد

وقتی به لطف الهی به قصد زیارت مسجدالحرام به مکه مکرمه مشرف شوید، اگر مواظب نباشید و دل خود را با خود نبرده باشید، کعبه را سنگ می‌بینید و در آن حال از بسیاری از برکات محروم خواهید شد. در حالی‌که عموماً اهل ایمان در رویارویی با کعبه، دلشان متذکر مقصد متعالی‌شان می‌شود، تا آن‌جا که بعضی‌ها حتی جسم کعبه را نمی‌بینند، بلکه آن را آینه‌ای می‌بینند که قدرت انتقال به عرش را در خود دارد. البته در هر حال برای عموم مؤمنین کعبه با شدت و ضعفِ متفاوت قدرت انتقال فوق‌العاده‌ای به عالم معنا دارد. اگر کسی دل خود را خراب نکرده باشد و فقط نخواهد ببیند که جنس سنگ‌های آن چیست و یا ارتفاع آن چقدر است، یعنی اگر دلش را با این جزئی‌نگری‌ها کور نکرده باشد، با روبه‌رو شدن با کعبه، موفق به انتقال به عالم معنا می‌شود. ولی اگر با چشم زمین‌شناسی بروید و آن نگاهْ بر شما غلبه کرده باشد، نگاه می‌کنید سنگ‌های آن آهکی است یا آذرین، و در آن صورت دیگر از دیدن کعبه محروم شده‌اید. همسفری عزیز داشتیم که می‌گفت: «می‌گویند برای عید قربان پرده کعبه را عوض کردند، مگر کعبه پرده داشت که عوض کنند». او در نگاهش به کعبه، آنچنان جذب معنویت آن شده بود که اصلاً پردة کعبه را هم ندیده بود! کسی که به آن‌جا می‌رود چنانچه نظرش به مقاصد عالیه باشد، آنچنان در آن شرایط، توجه قلب او در آینه کعبه به آن مقاصد عالیه می‌افتد که نه کعبة سنگی را می‌بیند و نه پرده زربافت آن را. مثل وقتی که شما در آینه می‌نگرید، اصلاً به شیشة آینه توجه ندارید. نگاهِ درست به کعبه به شرطی است که خود ما نیز طالب آن نگاه باشیم، اما اگر در نگاه‌کردن در آینه تلاش کنیم شیشة آینه را ببینیم، دیگر آینه برای ما نمایان‌کننده صورتِ درون خود نیست، بلکه آن آینه برای ما شیشه است، به همین جهت هم گفته‌اند قبل از سفر حج یک حلالیتی از افراد بطلب، دنیا را زیر پا بگذار و برو تا بتوانید در آن شرایطِ مساعد، به بالاتر از دنیا منتقل شوید. حتماً شنیده‌اید که بیت‌المعمور باطن خانه کعبه است و عرش باطن بیت‌‌المعمور است و باطن عرش اسماء الهی است.[14] پس هر چه شما بیشتر آماده انتقال به عالم معنا باشید، کعبه شما را راحت‌تر به مراتب عالیه منتقل می‌کند حتی این انتقال تا ارتباط با اسماء الهی امکان دارد. اما وقتی انسان به یک نگاه محدود شد، از آن شعوری که می‌تواند به کمک آن، با حقایق روبه‌رو شود، محروم می‌شود و نگاه ریاضی‌گونه صِرف، یکی از این نگاه‌های محدود است.

همه این مقدمات برای روشن شدن این نکته است که چه طور می‌شود انسان‌ها احساس پوچی می‌کنند. تازه بنده از یک جهت موضوع را طرح کردم. خواهش من این است که هنوز هیچ قضاوتی نکنید، نگویید مطلب را گرفتیم، عنایت داشته باشید من خودم بعداً از این نتیجه‌گیری می‌گذرم، پس فعلاً شما تقاضای من را بپذیرید که هیچ قضاوتی نکنید. هنوز چیزی گفته نشده که شما بخواهید نتیجه‌گیری کنید. اگر شما رسیدید به این‌جا که فقط باید «وجودِ حقایق» را در منظر جانمان بیاوریم و به آن نگاه کنیم، شاید به مقصد رسیده باشیم. مثل نگاه کردن به نور، وقتی رسیدیم به این‌که اگر می‌خواهیم حقایق را ببینیم، باید راه و روش نگاه‌کردن به حقایق را پیدا کنیم، مسئله حل است، بعد سؤال می‌کنید؛ اگر ما خواستیم فعالیت فرهنگی بکنیم چه کارهایی باید انجام دهیم؟ عرض خواهم کرد، به ظاهر هیچ کاری نمی‌خواهد بکنید، لازم هم نیست ذهن مخاطب را از معلومات و اطلاعات پر کنید، باید بتوانید مطلوب مورد نظر خودتان را به او بشناسانید تا او بتواند آن را ببیند و این کار به روش و آمادگی مخصوصی نیاز دارد، باید ببینید مخاطب خود را به کجا وصل کنید. برنامه‌هایی که دین پیشنهاد کرده، فوق‌العاده کارساز است منتها باید به روش خاصِ خودش تبلیغ شود تا مخاطب را وارد عالَم دین کند و بتواند در آن حالت با حقایق دینی رابطه حضوری به وجود آورد و در آن صورت «دین‌دانی» به سوی «دین‌داری» سیر می‌کند. اگر توانستیم این کار را انجام دهیم همه ابعاد دین جای خودش را پیدا خواهد کرد، حتی تفریحات و بازی‌های ما هم ما را از عالَم دینی‌ خارج نمی‌کند و دیگر در شرایطی قرار نداریم که در و دیوار زندگی حکایت پوچی و بی‌ثمری ما باشد.

دین‌دان‌ها زیادند، ولی دین‌دارها کم

امروز مردمِ دینی که عالَم دینی داشته باشند کم‌اند، در حالی که دوست‌داران دین کم نیستند، اما این دوست‌داران دین عموماً اهل نیایش به معنی ارتباط حضوری با عالم اعلاء نیستند. شما اگر به تاریخ گذشته نگاه کنید، می‌بینید اکثر مردمِ صد یا صدوپنجاه سال گذشته، بخصوص در کشور شیعه، مردمی اهل نیایش بودند و به اصطلاح انسان‌های دین‌دار بودند تا دین‌دان. ولی امروزه دین‌دان‌ها خیلی بیشتراند. یک جوان برای این‌که در کنکور امتحان بدهد، بیشتر از بعضی از آقایانِ علما باید اطلاعاتی در رابطه با تاریخ ‌اسلام و امثالِ آن بداند، و در همین رابطه اکثراً دین‌دان شده‌اند اما دیندار نیستند.

بحث از همین‌جا شروع می‌شود؛ که «دین‌داری» با «دین‌دانی» چه فرقی می‌کند؟! شاید همة محور بحث را همین یک کلمه بگیرد که عرض می‌کنم: «اگر ما به مفاهیم مشغول بشویم، به پوچی‌ها مشغول می‌شویم». چرا که مفاهیم در حد اندیشه است و اندیشه محل خدای ذهنی است، خدای واقعی بالاتر از آن است که فقط جایش در ذهن و اندیشه باشد. به گفتة مولوی:

هر چه اندیشی پذیرای فناست

آن ‌که در اندیشه ناید، آن خداست

چون خدایی که در اندیشه و ذهن و فکر ما هست، مخلوق ذهن ما می‌باشد و معنیِ خالقیت است و نه خودِ خدای خالق. شما به این جمله که می گوید: «اگر ما به مفاهیم مشغول بشویم به پوچی ها مشغول می‌شویم» دوباره دقت بفرمایید، اصل موضوع در جلسة گذشته مورد بحث و بررسی قرار گرفت و عنایت فرمودید که مفاهیم دو نوع هستند، یا مفهومِ یک واقعیت است‌[15] و یا مفاهیم اعتباری‌اند، درست است که مفاهیم در هرحال عین واقعیت نیستند، اما بعضی از مفاهیم دریچه واقعیت‌اند و خبر از واقعیت خارجی می‌دهند، و به همین جهت است که به ما می‌گویند بروید علم بیاموزید، چون از طریق علم‌آموزی متوجه وجود آن واقعیات و حقایق می‌شویم. هنر ما این است که از علم حصولی به علم حضوری سیر کنیم تا بتوانیم با نور حقایق عالیه مرتبط باشیم، ولی بعضی از مفاهیم اصلاً دریچه‌ای از واقعیت نیستند، تا بخواهیم از طریق علم حصولی به آن‌ها، به علم حضوری نسبت به آن‌ها برسیم، بلکه اعتباریات ذهنی هستند بدون آن‌که باطن داشته باشند و از واقعیات ماوراء خودشان خبر دهند.

مفاهیم دارای باطن

آری؛ تن من باطن دارد و آن مَن یا نفس من است و باز باطن مَن، منِِ من یا فطرت من است و باز منِِ من هم باطن دارد که آن باطنِ فطرت من، یعنی خداست و بهترین راه خداشناسی سیر به باطن خود است تا از باطن بیکرانه خود متوجه وجود خدا شویم. مولوی هم در رویارویی با خدای خود می‌گوید:

در دو چشم من نشین ایآن‌که از من من تری

تا قمر را وا گشایم کز قمر روشن‌تری

مگر خودتان نمی‌گویید خدا جانِ جانِ جان است. ما یک تن داریم، یک جان داریم، یک جان جان داریم که همان منِِِ من یا فطرت است، یک جانِ جانِ جان داریم که او همان حق است. اگر کسی خواست خدا را که همان جانِ جانِ جان است، بشناسد، از درون خودش که ذات مجردِ نامحدود است، بهتر می‌تواند با خدا روبه‌رو شود.

به هرحال ملاحظه فرمودید که بعضی چیزها مثل تن شما، باطن دارند و بعضی چیزها مثل اعتباریات اصلاً باطن ندارند. این صندلی دارای باطن نیست، چون قرار گذاشتند چند تکه چوب را به طرز خاص به همدیگر وصل کنند تا بتوانند روی آن بنشینند، چیزی از عالم بالاتر در تدبیر و ایجاد آن نقش ندارد، فقط ذهن ما منشأ پدیدآمدن آن شده است و لذا ما را به حقیقتی مافوق عالم مادون منتقل نمی‌کند یعنی یک امر اعتباری است. حرف بزرگان نفی اعتباریات نیست، بلکه می‌گویند اعتبار را اگر به عنوان اعتبار بشناسید و قبول کنید اشکال ندارد، اما اگر برای اعتباریات حقیقت قائل شدید، فاجعه است، و اگر حقایق را اعتباری دانستید فاجعه‌آمیزتر. حالا شما حساب کنید بشر چقدر گرفتار اعتباریات خودش است و همچون حقایق با آن‌ها برخورد می‌کند، گویا برای او صندلی و خانه همان اندازه واقعیت دارد که خدا و ملائکه. در حالی‌که مگر می شود چیزی که باطن ندارد جان انسان را تغذیه کند؟ آری! با این اعتباریات؛ خیال و وَهم انسان تغذیه می‌شود ولی عقل و قلب نه. گرفتار اعتباریات‌ شدن همان است که در موردش گفته‌اند: «زندگی جام زرینی است که چون سر کشیدیم دیدیم خیالی بیش نیست.» پوچِ پوچ است. می‌گوید زندگی‌های امروزی چون از حقایق فاصله گرفته، کاخ‌های بسیار پر رونقی هستند که هرگز نباید به طرف آن اسباب‌کشی کرد، چون افکار و احساساتی است بدون باطن. عنایت بفرمایید این حرف‌هایی که بشر در صد ساله اخیر در مورد زندگی می‌زند، خبر از فاجعه‌ای می‌دهد که در آن زندگی، کارد به استخوانش رسیده است.

پس دوباره به آن جمله عنایت بفرمایید که می‌گوید: «اگر به مفاهیم مشغول شدیم، به پوچی‌ها مشغول می‌شویم.» حال اگر آن مفاهیم به کلی باطن نداشته باشند و اعتبارات ذهن ما باشند، زندگی ما را می‌بلعند، و اگر هم مفاهیمی باشند که باطن دارند و حکایت از حقایق می‌کنند، باید مواظب باشیم آنچه در ذهن ما از آن حقایق هست، مفهوم حقیقت ‌است، و نه خودِ حقیقت و دانابودن به آن‌ها به معنی ارتباط‌داشتن با حقایق نیست، بلکه به معنی مطلع‌بودن از حقایق است. غفلت از این‌ نکته فاجعه‌آمیز است، چون همان‌طور که عرض شد معنی و مفهوم آب اصلاً تر نیست، بلکه فقط می‌تواند ما را متوجه یک واقعیت خارجی بکند که آن واقعیتِ خارجی آب‌بودن و تربودن است. گفتیم این‌که معنی آب را در ذهن داشته باشیم به این معنی نیست که مقداری از آب خارجی را که تر است در ذهن داریم، معنی خدا را هم که در ذهن و عقل خود داشته باشیم، به این معنی نیست که تجلی مختصری از اسمی از اسماء الهی را در جان خود داشته باشیم. آری؛ علمی که ما را متوجه حقایق کند، خوب است، علمی که حکایت از حقایق دارد انگشت اشاره‌ای است به یک واقعیت متعالی، منتها خطر در این‌جا است که کسی فکر کند حالا که به حقایق علم دارد پس حقایق در جان اوست و دارای آن حقایق است و نفس او با خودِ آن حقایق مرتبط شده است. همچنان که عرض کردم مولوی در راستای تذکر نسبت به این خطر می‌گوید:

هر چه اندیشی پذیرای فناست

آن‌که در اندیشه ناید، آن خداست

چون اندیشه جایگاه مفاهیم است و مفاهیم ساخته ذهن ما است، در حالی‌که خداوند خالق ما است و نمی‌شود خالق ما به خودی خود در ذهن ما باشد، و لذا گفته‌اند باید خدا را در بیرون از اندیشه خود و با ارتباط قلبی با خود او، او را پیدا کرد، گفت:

از شیشه بی میّ، میّ بی‌شیشه طلب کن

حق را ز دل خالی از اندیشه طلب کن

یعنی ماوراء مفاهیم و علم حصولی باید با حقایق ارتباط داشت.

معنی ظلوم و جهول بودن انسان

حضرت‌امام‌خمینی«رحمة‌الله‌علیه» در رابطه با حجاب‌بودن علم حصولی و مفاهیم می‌فرمایند:

آن‌که بشکست همه قید،«ظلوم است وجهول»

آن‌که از خویش‌و‌همه کون و مکان غافل بود

در برِ دل‌شدگان علمْ حجاب است حجاب

از حجاب آن‌که برون‌رفت به‌حق «جاهل» بود

یعنی از یک طرف طبق آیه 72 سوره احزاب خداوند امانت خود را به آسمان‌ها و زمین و کوه‌ها عرضه داشت و همه آن‌ها از این که آن را حمل کنند ابا کردند و انسان قبول کرد، از طرف دیگر علت قبول آن توسط انسان به جهت آن است که انسان «ظلوم» و «جهول» است، هم ظالم است و هم جاهل.[16] امام خمینی«رحمة‌الله‌علیه» در تفسیر این آیه در شعر فوق می‌فرمایند چون انسان همه قیدهای خودی و خودیت را شکسته، پس ظلوم است و به نفس امّارة خود ظلم کرده است و جهول نیز هست، زیرا به جز توجه به خدا از همه کون و مکان غافل است، پس جز به خدا به همه‌چیز جاهل است. و در بیت دوم می‌فرمایند: برای آن‌هایی که متوجه حق شده‌اند و دلشان در صحنة ارتباط با حقایق است، علم حجاب است و فرمودند: «اَلْعِلْمُ هُوَ الْحِجابُ الاَکْبَر»،[17] حال انسانی که این حجاب را بشکافد، دیگر علم را زیر پا گذارده، پس «جاهل» است، از طرف دیگر چون حجابِ بین خود و خدا را پشت سر گذارده، مورد ستایش است، پس می‌توان نتیجه گرفت این‌که خداوند می‌فرماید انسان چون ظلوم و جهول بود امانت را پذیرفت، می‌خواهد او را مدح بفرماید و ظلوم و جهول در این آیه یک نحوه مدح برای انسانی است که توانسته است امانت الهی را بپذیرد و لذا باید طوری ظلوم و جهول را معنی کرد که معنی مدح‌بودن آن‌ها محفوظ بماند و لذا است که فرمودند: ظلوم است نسبت به نفس امّاره خود و جهول است نسبت به غیرخدا و این‌که حجاب‌های علم حصولی را پاره کرده است.

تفاوت مفهوم خدا با وجود خدا

چنانچه ملاحظه فرمودید باید از طریقی با خدا ارتباط پیدا کرد که آن خدا، خدایی نباشد که صرفاً در اندیشه ما است، چون اگر خدا آن باشد که در اندیشه ما است، آن مخلوق ماست و نه خالق ما. همان‌طور که مفهوم آب، عین تری نیست، مفهوم خالق نیز عین وجوددهندگی نیست، بلکه آن مفهوم، مفهومی است که مخلوق ذهن‌ها است. خدای ذهنی یک مفهوم ذهنی است و به ذهن ما محدود است و چنین مفهومی نمی‌تواند بیکرانه باشد. خدا، وجودی مطلق و بی‌کرانه است. مشکلی که غرب پیدا کرد عدم تفکیک بین خدای مفهومی با خدای وجودی بود، متوجه نشد خدایی که می‌شناسد، مفهوم خدا و محدود به ذهن است، نه خودِ خدای نامحدود. هگل همین مشکل را دارد. می‌گوید: «اگر خدا بی‌کرانه است، پس بقیه موجودات چه جایگاهی دارند؟ اگر بقیه موجودات موجودیت واقعی ندارند که لازمه این خداشناسی سوفسطایی‌گری است، و اگر بقیه موجودات هم در کنار خدا هستند، پس خدا بی‌کرانه نیست» مشکل هگل همین جا بود که خدای ذهنیِ دکارت را می‌شناخت که خدایی مفهومی است و این معنیِ خدای بی‌کرانه و نامحدود است و نه خدای بیرونی که حقیقتی است با تجلیات اسماء و صفات. مخلوقات تجلیات اسماء الهی‌اند نه در کنار خدا و لذا جز خدا در صحنه نیست.

خدای غرب یک خدای ساخته ذهن است و غرب صرفاً به همین خدای ذهنی نظر دارد که دکارت مطرح می‌کند. او در اثبات خدا می‌گوید: «مگر نه این‌که من محدودم و مسلّم موجود محدود به جز محدود فکر نمی‌کند و نباید معنی مطلق و نامحدود را بفهمد، در حالی که من معنی مطلق را می‌فهمم، پس حتماً باید موجود مطلقی باشد که معنی مطلق را در من ایجاد کرده باشد، و آن خداست». همین‌طور که عنایت می‌فرمایید خدای دکارت از مفهوم مطلق به دست آمد نه این‌که نظر به خدای خارج داشته باشد و متوجه موضوع لقاءالهی شده باشد و با روش انبیاءh بتواند با خدای واقعیِ بیرون از ذهن مرتبط شود و از لقاء او بهره بگیرد.

روش امامان شیعهh با روش‌های موجودِ خداشناسی فرق می‌کند و تا آن فرهنگ را نشناسیم، حتی نمی‌توانیم به جایگاه امام در هستی معرفت پیدا کنیم و با امام زمانمان ارتباط برقرار نماییم و آن حضرت هم از نظر معرفتی زمینه هدایتی در ما نمی‌یابند که ما را هدایت کنند. امام زمانg در مقام شهود محض هستند،آن وقت اگر ما راه و رسمی داشته باشیم غیر از راه و رسم آن امام، زبان ایشان را نمی‌فهمیم. بالأخره باید تعدادی باشند که زبان امام زمان را بفهمند تا امامu از طریق آن‌ها بقیه را متوجه راه و رسم صحیح کنند، وقتی زمانه به‌کلی فرهنگ امامu را نمی‌شناسد چگونه آن حضرت ظهور کنند؟ عمده، داشتن فرهنگی است که آن فرهنگ بتواند معنی شهود امام معصوم را درک کند وگرنه باز امام را به قتل می‌رسانند. زمینه‌ی قتل امام حسینu در صدر اسلام از وقتی شروع شد که جایگاه معرفتی حضرت علیu را نشناختند، فکر کردند امیر‌المؤمنینu یک انسان خوبی است که اگر هم از متن حاکمیتِ بر جامعه حذف شود خسارت عمده‌ای بر جامعه وارد نمی‌شود و لذا انسان‌های قدسی با انسان‌های غیرقدسی در نظرشان برابر آمد و در این حال است که امام حسینu به عنوان یک انسان که مقابل حاکم کشور اسلامی شورش کرده است، باید کشته شود. در واقع به قتل‌رساندن حضرت سید‌الشهداءu با فرهنگی شروع شد که بین خلیفه اول و حضرت علیu فرقی قائل نیست و در مقابلِ غدیر، سقیفه را بر پا می‌دارد و این است که حضرت زینبi در روز عاشورا وقتی در کنار جسد برادرش قرار می‌گیرد می‌گوید: «بِأَبی مَنْ عَسْکَرُهُ فِی یَوْمِ الْاِثْنَیْنِ نَهْباً»؛[18] پدرم فدای کسی که لشکرش را روز دوشنبه منهوب و نابود کردند. روز دوشنبه 28 صفر روز رحلت حضرت پیامبرf و روز سقیفه است. حضرت زینبi در واقع می‌گوید: ای سقیفه! تو کشنده این امام معصوم هستی، چون بین انسان قدسی - که معرفت او با حضور قلب حاصل می‌شود- و بقیه انسان‌ها فرق نگذاشتی.[19] حال با همان معرفتی که در سقیفه مطرح است و موجب خانه‌نشین شدن اهل‌البیتh شد، امام زمانg را نمی‌توان ‌فهمید، و به واقع این طور نیست که شیعه توانسته باشد در شرایطی که فرهنگ اهل‌البیتh گفتمان جهان اسلام نبوده و امامان شیعه در انزوا بوده‌اند به راحتی در فضا و فرهنگ اهل‌البیتh قرار گرفته باشد، بلکه نهایت تلاش را نموده که آن فکر و فرهنگ به فراموشی سپرده نشود و شاید بتوان گفت در حال حاضر بحمدلله شرایط بازخوانی هر چه بیشتر و رجوع به آن فرهنگ فراهم شده است.

بلای نشستن «علم به واقعیت»، به جای «واقعیت»

با مقدماتی که گذشت ضرورت آگاهی از خطر جانشین‌شدن «علم به واقعیت» به جای «خودِ واقعیت» روشن شد و رسیدیم به این‌جا که باید با خودِ واقعیت ارتباط پیدا کنیم تا مزه علم حقیقی را بچشیم. ولی اگر هنوز متوجه نشده باشیم که ما به خودِ واقعیت نیاز داریم نه به علم به واقعیت و علم به واقعیت صرفاً دروازه ورود به خود واقعیت است، تلاش نمی‌کنیم تا با خودِ واقعیت ارتباط پیدا کنیم و به تبع آن، آن احساس نورانی که باید از طریق علم‌آموزیِ حقیقی در ما پدید آید، محقق نمی‌شود. همچنان‌که سعی در ایجاد و حفظ آن اخلاقی که به کمک آن باید رابطه خود را با حقیقت پایدار نگه داریم، نمی‌کنیم، زیرا علم به حقایق با پایداری در تقوا، پایدار می‌ماند، بر عکسِ علم حصولی که ارتباط با تقوای عالِم ندارد.

شما فعلاً همة توجه خود را به این نکته معطوف دارید که چه بلایی بر سر ما می‌آید اگر «علم به واقعیت» را خود «واقعیت» بدانیم، حالا اگر با خود واقعیت ارتباط پیدا کنیم چه برکاتی دارد بحث بعدی است. به عبارت دیگر شما مطهرات را فعلاً نمی‌خواهد دنبال کنید فعلاً از نجاسات فاصله بگیرید، بعد می‌بینید إن‌شاء‌الله در فضای مطهرات قرار دارید، چون اگر فهمیدیم در یک فاجعه معرفتی قرار داریم جهت خود را از این فاجعه به سوی سلامت تغییر می‌دهیم و این شروع بسیار مبارکی خواهد بود.

همة پیامبرانh آمده‌اند بگویند خدای محبوبی در بیرون هست که می‌شود با او معاشقه کرد و نباید این محبوب واقعی را از دست بدهید. رسول خداf می‌فرمایند:

«أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ فَعَانَقَهَا وَ أَحَبَّهَا بِقَلْبِهِ وَ بَاشَرَهَا بِجَسَدِهِ وَ تَفَرَّغَ لَهَا فَهُوَ لَا یُبَالِی عَلَى مَا أَصْبَحَ مِنَ الدُّنْیَا عَلَى عُسْرٍ أَمْ عَلَى یُسْرٍ»؛[20]

بهترین مردم آن کسی است که عاشق عبادت باشد و آن را در آغوش بکشد و با قلبش آن را دوست داشته باشد و با بدنش با آن همراه باشد و خود را برای آن فارغ نماید، چنین کسی دیگر نگران نیست که روزش در دنیا به سختی شروع شود و یا به آسانی.

حالا ما با سهل‌انگاری از این پیام زندگی‌ساز که این‌همه پیامبران بر آن تأکید دارند خود را محروم کرده‌ایم و آن پیام را آنچنان پایین آورده‌ایم که دیگر هیچ ربطی با اصل خود ندارد و با آن که انبیاءh خواستند ما با حقیقت عالَم مرتبط باشیم، موضوع را تا حدّ علم حصولی تقلیل دادیم. راستی چه علمی است که وقتی عنوان بصری از امام صادقu تقاضا می‌کند که از آن علمی که خدا رزق تو کرده است به من بده، حضرت می‌فرمایند: «لَیْسَ الْعِلْمُ بِالتَّعَلُّم، اِنَّمَا هُوَ نُورٌ یَقَعُ فِی قَلْبِ مَنْ یُرِیدُ اللهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالی اَنْ یَهْدِیَهُ...»؛[21] علم با تعلّم به دست نمی‌آید، بلکه آن نوری است که خدای تبارک و تعالی در قلب هر کس که خواست او را هدایت کند قرار می‌دهد. سپس حضرت راه‌کارهایی را که زمینه تجلی آن علم می‌شود به جناب عنوان بصری توصیه می‌فرمایند.[22]

شما می‌گویید چرا آن‌طور که باید و شاید عالم نمی‌شویم؟ آیا شما علت موفق‌نشدن‌ها را پیدا کرده‌اید؟ ابتدا باید در موضوع علم‌یابیِ خود تجدید نظر کنیم تا ببینیم علم واقعی چیست و روش به دست آوردن آن کدام است، در آن حالت است که اولاً؛ هر چه جلوتر برویم بیشتر ذلّت خود را در مقابل خدا می‌یابیم. در حالی‌که در روش علم حصولی هر اندازه جلو برویم، بیشتر مغرور می‌شویم. ثانیاً؛ متوجه می‌شویم برای یافتن علم حقیقی باید خود را اصلاح کنیم. ما هنوز بنا نداریم به خودِ واقعیت خدا نظر بیندازیم و لذا به نور حضرت رب‌العالمین متصل نمی‌شویم، بلکه به علمِ به واقعیت مغرور می‌شویم، در حالی‌که علم به واقعیت خدا، علم به آن خدایی نیست که نور هدایتش بر ما تجلی کند. حالا در نظر داشته باشید پنجاه سال با «مفهوم خدا» که آن غیر خدایی است که داری انوار هدایت است، به‌سر ببریم، پس از این مدت چه اندازه نور هدایت و معرفت دریافت کرده‌ایم؟! مسلّم هیچ نوری دریافت نکرده‌ایم. مگر ارتباط با خدای حصولی نیاز به تزکیه و رفع حجاب دارد که بخواهیم تلاش کنیم تا نورش به ما برسد؟ مفهوم خدا، آن خدای حیِّ قیّومِ محییِ سمیعِ قدیر... نیست، پس معلوم است بعد از 50 سال با اسم حیّ خداوند ارتباط پیدا نکردیم تا حیات بگیریم. این است که فعالیت دینی و فرهنگی به بی‌ثمری و پوچی کشیده می‌شود. وقتی با منشأ حیات ارتباط حضوری نداشته باشیم، چگونه در نشاط و طراوت، که مربوط به حیّ قیّوم است، قرار گیریم؟ روحی که به طراوت واقعی نرسد احساس پوچی می‌کند و یکی از مشکلاتی که برای فعالیت‌های فرهنگی هست، همین است که چون انسان مفاهیم حقایق را به جای خود حقایق می‌گذارد و تلاش برای دستیابی به خود واقعیت نمی‌کند، پس از مدتی احساس پوچی و بی‌ثمری می‌نماید، بدون این که علت آن را بشناسد، و وقتی جوانان ما پس از مدتی با آمدن در جلسات مذهبی آن حیات و طراوت که نیاز روح و قلب آن‌هاست به دست نمی‌آورند، برای همیشه از جلسات مذهبی فاصله می‌گیرند.

ارتباط با خدای عزیز و نجات از پوچی

در راستای مشغول‌شدن به مفاهیم است که امام‌خمینی«رحمة‌الله‌علیه» می‌فرماید: «هیچ حجابی عظیم‌تر از علم توحید نیست»![23] این در حالی است که با علم توحید می‌دانیم خدا هست ولی به این «دانایی» مغرور می‌شویم و فکر می‌کنیم حالا که می‌دانیم خدا هست، با خدا ارتباط داریم در حالی‌که با مفهوم و معنای خدا ارتباط داریم، و حال آن‌که شما بزرگ‌ترین برکت را با توحید می‌توانید به‌دست بیاورید. خداوند می‌فرماید: «مَن کَانَ یُرِیدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِیعًا»؛[24] هرکس عزت و قدرتِ سیر و نفوذ را طلب می‌کند، بداند تمام عزت از خدا است و در نزد اوست. کمی روی واژه «جَمِیعًا» فکر بفرمایید! می‌فرماید؛ مطلق عزت از خدا است، مثل این است که می‌گوییم هرکس تری می‌خواهد تری فقط پیش آب است، تمام تری همان آب است، یعنی آب، مطلق تری است. می‌فرماید: هرکس عزّت می خواهد «فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِیعًا»؛ فقط حضرت حق عزیز است، و متوجه هستید که «عزت» یعنی عدم فرسایش، «ارض‌العزیز» یعنی زمینی که آب روی آن سوار نشود و به اعتبار دیگر «عزیز» یعنی آن چیزی که زیر پا نرود و فرسایش پیدا نکند، به بیان دیگر، پوچ و مضمحل نگردد. شما وقتی می‌گویید خدا عزیز است، یعنی حادثه‌ها او را مغلوب خود نمی‌کنند. قرآن در این آیه می‌فرماید تو برای عدم پوچی و نجات از اضمحلال هیچ راهی نداری جز این‌که با خدای عزیز مرتبط شوی. حالا اگر کسی با علم حصولی به خدای عزیز، از نور خدای عزیز محجوب شد، از همه سرمایه‌های وجود محروم شده است. اگر کسی با علم حصولی به خدا، از نور توحید که جامع همه اسماء است، محجوب شود، آیا در عظیم‌ترین حجاب قرار نگرفته است؟ آری ممکن است بنده یا جنابعالی در این حد غافل و محجوب باشیم که وقتی می‌گویند فلانی آدم خوبی است، به اشتباه بگوییم نه او آدم خوبی نیست، و لذا از خوبی او محجوب شویم، این‌جا به اندازه‌ای که از خوبی این آدم بی‌بهره می‌شویم از حقیقت محروم هستیم، اما یک وقت از عزت مطلق، از حیّ مطلق و از اسماء حسنای الهی بی‌بهره‌ایم، این عظیم‌ترین حجاب است. می‌فرماید: «هیچ حجابی عظیم‌تر از علم توحید نیست»، یعنی از طریق علم توحید از ارتباط با حقیقتِ اسماء الهی محروم می‌شویم. علم توحید که توحید نیست، علم به این که عالَم در تدبیر احدیت حقّة حقیقیه است، چه ربطی به احساس حضورِ احدیت حقّة حقیقیه و ارتباط و معاشقه من با احدیت حقّة حقیقیه دارد؟ آن یک نوع هجران و دور افتادن از خدا است، بدون آن‌که انسان بفهمد. آدم در هجرانِ از حق واقعاً بی‌چاره‌ است. گفت:

نیست در عالم ز هجران سخت تر

هر چه خواهی کن ولیکن این مکن

چون می‌فهمد هجران یعنی چه، می‌گوید: ای خدا هر کاری می‌خواهی بکن، اما من را از ارتباط با خودت جدا نکن. امام خمینی«رحمة‌الله‌علیه» در این جمله می‌فرمایند علم به خدا بین خود انسان و خدا حجاب می‌شود و این محرومیت و ظلمات خطرناکی است. می‌فرمایند: «یک حجاب بزرگ همین علم است، انسان را به همین مفاهیم کلیه و عقلیه سرگرم می‌کند و از راه باز می‌دارد ... برای همة ما حجاب‌های زیادی هست که غلیظ‌تر از همه همین حجاب علم است ... آن علمی که باید انسان را هدایت کند، مانع می‌شود و علم‌های رسمی همه همین‌طوراند که انسان را از آن‌چه باید باشد، محجوب می‌کنند، خودخواهی می‌آورند».[25]

انواع فعالیت‌های فرهنگی

با این مقدمات فکر می‌کنم عزیزان عنایت فرمودند که همة فعالیت‌های فرهنگی و دینی یک نوع نیستند و یک هدف را دنبال نمی‌کنند و لذا لازم است نوع فعالیت‌های فرهنگی را بشناسیم تا در هدف‌گیری خود به خطا نیفتیم. چه بسیار فعالیت‌های فرهنگی که بر خلاف ادعای خود هرگز به هدفی که دنبال می‌کنند نمی‌رسند و چه بسیار فعالیت‌های فرهنگی به چیزی می‌رسند که نمی‌خواستند برسند.

ما می‌توانیم فعالیت‌های فرهنگی دینی را به سه نوع تقسیم کنیم؛ یک نوع فعالیت‌های فرهنگی دینی که ناخودآگاه جهت همه دستورات و فعالیت‌های دینی را دنیایی می‌کند. نوع دیگر فعالیت فرهنگی دینی که درست عکس نوع اول است، سعی دارد همه اعمال و دستورات دینی را از منظر قدسی بنگرد که ما معتقدیم اصلاً آمدیم به این دنیا برای همین که همه حرکات و سکنات و عقایدمان قدسی شود. یک نوع فعالیت‌های فرهنگی هم هست که ما نام آن را فعالیت‌های «شبه قدسی» گذارده‌ایم.

فعالیت‌های فرهنگی شبه قدسی

ابتدا به شرح فعالیت‌های شبه قدسی می‌پردازیم تا جایگاه آن دو نوع دیگر از فعالیت‌های فرهنگی نیز روشن شود. در آن دسته از فعالیت‌ فرهنگی که کارشان شبه ‌قدسی است و نه قدسی، سعی می‌شود دستورات دینی را در عین این‌که به عنوان یک دستور مقدس می‌پذیرد منظر آن را تا حدّ دنیا پایین آورد. به عنوان نمونه؛ در روایت مشهوری داریم که رسول خداf می‌فرمایند: «اَلنِّظافَةُ مِنَ الْاِیمَان وَ صَاحِبُهُ فِی الْجَنَّة»؛[26] نظافت از ایمان است و آن کس که با آن مأنوس است در بهشت است. روایت دیگری هم داریم که حضرت علیu می‌فرمایند: «اَلطُّهْر نِصْفُ الْاِیمَان»؛[27] پاکیزگی و نظافت نصف ایمان است. زیرا ایمان دو مرحله دارد؛ یک مرحله آن عبارت است از این‌که شما موانع تجلی انوار الهی را از قلب خود پاک کنید، مثل پاک‌کردن حسد و کبر و غیره، و نصف دیگر آن تجلی انوار الهی است که خودِ خداوند به عهده گرفته است، و روایت دوم می‌فرماید آن نصف اولِ ایمان، با نظافت به‌دست می‌آید که عبارت است از پاک‌شدن از موانع انوار الهی یعنی پاک‌شدن از امثال کبر و حسد و غیره. حالا ببینید با رویکرد دنیایی که به این روایت کرده‌اند، چه بلایی بر سر این روایت آمده است. دین می‌فرماید تو برای این‌که حقایق قدسی به قلبت برسد موانعی داری و باید آن موانع را از جان خود برطرف کنی وگرنه نور ایمان در جان تو محقق نمی‌شود؛ وقتی آن موانع را پاک کردی، و عملاً نصف کار را انجام دادی، نصف دوم را خدا به لطف خودش به تو می‌دهد، ولی نصف اول آن به دست تو عملی می‌شود. گفت:

طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک

چون درد در تو نبیند که را دوا بکند؟

حضرت حق عین فیض و عین لطف است ولی موانع‌ اخلاقی نمی‌گذارد که لطف حضرت حق به تو برسد. روایت «اَلنِّظافَةُ مِنَ الْاِیمَان وَ صَاحِبُهُ فِی الْجَنَّة»؛ می‌فرماید: بدون نظافت از صفات پلید، به ایمان نمی‌رسی و شرط رسیدن به ایمان، پاک‌شدن از آن صفات است. شما حساب کنید روزی که این روایت از دو لب مبارک رسول خداf بیرون آمد، در فضایی که حضرت سخن می‌گفتند، همه مردم مقصد حضرتf را می‌فهمیدند و درصدد برمی‌آمدند تا با پاک‌کردن خود از صفات پلید، شایسته بهشت شوند و به عبارت دیگر سعی می‌کردند آن نصف ایمان که مربوط به خودشان بود را درست کنند تا نصف دیگرش را حضرت حق مرحمت فرماید. در واقع متوجه می‌شدند رسول خداf دارند به آن‌ها نهیب می‌زنند که چرا نسبت به وظیفه خود کوتاه آمده‌اید در حالی که شرط ایمان نظافت است، و باید خود را از حسادت‌ها، کبرها، حبّ دنیاها و دیگر زشتی‌ها پاک کنید تا از نظر ایمان کامل شوید.

در صدسالة اخیر این روایت را در حدّ بهداشت بدن تنزل دادند! آری؛ مسأله بهداشت بدن در بین مسلمانان از اوّلیات دین بوده است. روح اسلام، روحی است که یک مسلمان به طور طبیعی بهداشت بدن را در کنار نظافت روح و قلب رعایت می‌کند، حتی آن وقتی که اروپائیان حمام را نمی‌شناختند، مسلمانان حمام داشتند و آن بهداشت اولیه که رعایت نجس و پاکی است به نحو شایسته عملی می‌شد. اما باید متوجه بود که این روایات نظر به یک موضوع قدسی دارد و نه یک موضوع مادی، ولی متأسفانه در یک نگاه شبه‌قدسی جایگاه فهم قدسی روایتِ «اَلنِّظافَةُ مِنَ الْاِیمَان وَ صَاحِبُهُ فِی الْجَنَّة» را تغییر دادیم و افق آن را تا حدّ بهداشت بدن پایین آوردیم و به جای کمک‌گرفتن از آن روایت و توجه‌دادن روح انسان‌ها به آسمان، جهت روایت را طوری تغییر دادیم که با آن روایت نظرها بیشتر به زمین معطوف گشت. روحیة غرب‌زدگی چنین القاء کرد که سخن رسول خداf در روایت «اَلنِّظافَةُ مِنَ الْاِیمَان وَ صَاحِبُهُ فِی الْجَنَّة»؛ یعنی همین که دندان را مسواک بزنی و کفش‌هایت واکس داشته باشد و دست‌ها را تمیز نگهداری، اهل بهشت خواهی بود، و بعد هم یک عده مسلمان ساده با یک ذوق‌زدگی گفتند دین عزیز اسلام 1400 سال پیش از این،آن چیزی را گفته است که الآن بهداشت جهانی می‌گوید!! غافل از این‌که این‌ها با این کار، فرهنگ غرب را تأیید کردند و حقیقتِ پیام اسلام را در حجاب فرهنگ غرب فرو بردند. چنین افرادی عملاً با این حرف‌ها عامل حقانیت فرهنگ غرب خواهند شد و لذا در نهایت نتیجه این می‌شود که هر قسمت از اسلام را هم که غرب تأیید نکرد باید حذف کنیم. در حالی‌که حتماً خودتان در سیره رسول خداf مطالعه کرده‌اید که آن حضرت در رابطه با بهداشت بدن شاخص بودند، حتی تعداد شانه‌هایی که وجود مقدس پیامبرf به مویشان می‌کشیدند به‌طور مشخص در تاریخ ثبت شده است.[28] نظم و پاکیزگی به معنای بهداشت، قسمت طبیعیِ یک زندگی دینی بوده و هست، ولی روایات مورد بحث درصدد است افق انسان را در ساحتی بسیار بالاتر از بهداشت مادی سیر دهد.

این دو روایت؛ مثالی بود برای این‌که ملاحظه بفرمایید چگونه یک موضوع قدسی به یک موضوع شبه قدسی تبدیل می‌شود که در عین پذیرفتن آن به عنوان یک سخن دینی، جهت آن پیام، دیگر قدسی نیست و از این طریق روایاتی که صد در صد جهت قدسی دارند را صورت و حالت شبه‌قدسی می‌دهند. حال ملاحظه فرمایید چگونه در یک فعالیت فرهنگی که به ظاهر هم از روایات دینی استفاده می‌کنیم، همة منظر آن فعالیت، دنیایی می‌شود.

فلسفه قدسی وضو

در روایت داریم؛ «جَاءَ نَفَرٌ مِنَ الْیَهُودِ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ f فَسَأَلَهُ أَعْلَمُهُمْ عَنْ مَسَائِلَ فَکَانَ فِیمَا سَأَلَهُ أَخْبِرْنِی لِأَیِّ شَیْ‏ءٍ تُوَضَّأُ هَذِهِ الْجَوَارِحُ الْأَرْبَعُ وَ هِیَ أَنْظَفُ الْمَوَاضِعِ فِی الْجَسَدِ؟ قَالَ النَّبِیُّ f لَمَّا أَنْ وَسْوَسَ الشَّیْطَانُ إِلَى آدَمَ وَ دَنَا آدَمُ مِنَ الشَّجَرَةِ وَ نَظَرَ إِلَیْهَا ذَهَبَ مَاءُ وَجْهِهِ ثُمَّ قَامَ وَ هُوَ أَوَّلُ قَدَمٍ مَشَتْ إِلَى خَطِیئَةٍ ثُمَّ تَنَاوَلَ بِیَدِهِ ثُمَّ مَسَّهَا فَأَکَلَ مِنْهَا فَطَارَ الْحُلِیُّ وَ الْحُلَلُ عَنْ جَسَدِهِ ثُمَّ وَضَعَ یَدَهُ عَلَى أُمِّ رَأْسِهِ وَ بَکَى فَلَمَّا تَابَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَیْهِ فَرَضَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَیْهِ وَ عَلَى ذُرِّیَّتِهِ الْوُضُوءَ عَلَى هَذِهِ الْجَوَارِحِ الْأَرْبَعِ وَ أَمَرَهُ أَنْ یَغْسِلَ الْوَجْهَ لَمَّا نَظَرَ إِلَى الشَّجَرَةِ وَ أَمَرَهُ بِغَسْلِ السَّاعِدَیْنِ إِلَى الْمِرْفَقَیْنِ لَمَّا تَنَاوَلَ مِنْهَا وَ أَمَرَهُ بِمَسْحِ الرَّأْسِ لَمَّا وَضَعَ یَدَهُ عَلَى رَأْسِهِ وَ أَمَرَهُ بِمَسْحِ الْقَدَمَیْنِ لَمَّا مَشَى إِلَى ...». [29]

گروهی از دانشمندان یهود آمدند خدمت پیامبرf گفتند شما در وضویتان چهار عضوی را می‌گویید شستشو دهند که این چهار عضو از پا‌ک‌ترین قسمت‌های بدن است، این چه کار است که شما انجام می‌دهید؟! حضرت فرمودند: «قضیه از این قرار است که در بهشت به آدم گفتند به شجره ممنوعه نزدیک نشود، شیطان او را وسوسه کرد، آدم به طرف درختی که نهی شده بود رفت، به آن درخت نگاه کرد، همین که نگاه کرد آبرویش رفت، بعد قدم گذاشت و به طرف درخت رفت، این اولین قدم گناه بود، سپس دست درازکرد و میوه را گرفت و خورد و لذا زیور و پوشش ‌او از دست رفت، دستش را بر سر گذاشت و گریست و توبه کرد، چون خداوند توبه او را پذیرفت، بر او و فرزندانش واجب کرد که همین اعضاء را بشویند. چون با دو دست تناول کرده بود، آن دو را تا آرنج بشوید، چون دست بر سر گذاشت، فرمان مسح داد، و امر به مسح دو پا به جهت آن بود که با دو پایش به سوی شجره رفته است».

ملاحظه می‌فرمایید؛ وضویی که دین دستور داده امری اعتباری و بدون باطن نیست، بلکه ریشه در جنبة آدمیت ما دارد و این اعمال ظاهری، ما را به سوی رفع موانع روحی سیر می‌دهد.

خداوند می‌فرماید با آب مطلق باید وضو بسازی، چون مطلق بودن آب، تداعی اطلاق حضرت حق را به همراه دارد، با آب مضاف نمی‌شود وضو گرفت. با تماس با آب مطلق، انسان به حقیقت مطلق الهی منتقل می‌شود، آب مطلق یعنی بی‌رنگی و بی‌شکلی، بدون ماهیتی خاص، و این یک نحوه توجه به حق را به همراه دارد، مثل نور در مقایسه با بقیه چیزها، فرق نور مثلاً با برگ در این است که برگ نسبت به نور اطلاق کمتری دارد، و به عبارت دیگر محدودیتش بیشتر است. آب پرتقال نسبت به آب زلال محدود است به مواد مربوط به پرتقال. آب مطلق هیچ رنگی ندارد، پس از جهت رنگ محدودیت ندارد و از هر رنگی آزاد است، و لذا به عالم معنا و غیب شبیه‌تر است، برای همین خداوند در مورد مبنای عرش فرمود: «وَ کَانَ عَرْشُهُ عَلَی الْمَاء»؛[30] و عرش خداوند بر آب قرار داشت. در حالی‌که هنوز عرش را نیافریده بود، این آب چه آبی است که عرش یعنی مقام تجلی اسماء الهی، روی آن قرار دارد و در مرتبة بعد از آن آب قدسی و از تجلی آن، عرش آفریده می‌شود، بعد از عرش، کرسی آفریده می‌شود و بعد از کرسی، ارض آفریده می‌شود، که یکی از اجزای ارض، همین آبی است که شما می‌خورید و با آن وضو می‌گیرید؟ آری؛ این آب صورت نازله آن آب قدسیِ فوق عرش است و انسان می‌تواند با نظر به این آب، به آن حقیقتِ فوق عرش منتقل شود و با زدن این آب بر دست و رویش در قالب وضو، به آن حقیقت معنوی سیر کند. روایت قبل فرمود این آب را باید انسان‌ها به رویشان بزنند تا آبروی آن‌ها که به جهت نگاه به شجره از دست رفته است، برگردد. حالا شما حساب کنید این وضو با این محتوا چه ربطی به بهداشت بدن و شستشوی اعضاء با هدف تمیزکردن آن‌ها دارد؟! می‌فرماید باید با بقایای آب وضو مسح کشید تا آن کدورت و کثافت روحی که با نزدیک‌شدن به شجرة ممنوعه بر جان و روان وارد شده، شسته شود. چون آدمیتِ همه انسان‌ها یک نحوه نزدیکی به شجره ممنوعه را همواره با خود دارد، به کمک آب مطلقْ قصد می‌کنیم از آن کدورت‌ها پاک شویم. و نزدیکی به شجره مربوط به آدمیت هرکس است نه این‌که مربوط به شخص آدم بود، و لذا طهارت هم باید مربوط به همه باشد، پس در واقع تک‌تک شماها به شجره ممنوعه نزدیک شدید و لذا باید برای رفع این آلودگی هر روز وضو بگیرید و عبادت کنید تا در زندگی زمینی، روح آسمانی و معنوی شما مغلوب زمین نشود.[31]

حساب کنید منظر قدسیِ احکام وضو ما را تا کجاها می‌برد. حال اگر تحت عنوان دفاع از دین و تفسیر دستورات دین، در یک فعالیت فرهنگی، دین را با جملات به ظاهر قدسی آنچنان پایین آوردیم که دنیایی شد، دیگر دین در جای خودش نیست، زیرا نمی‌شود دستورات دین را بیش از آن که خدا و پیامبرf پایین آوردند، پایین آورد. نزول به اندازه کافی انجام شده است، ما باید صعودش بدهیم و این ظاهر را به باطنش وصل کنیم، نه این‌که از باطنش جدا سازیم. فرموده‌اند دستورات دین باطن دارد، باطنش هم باطن دارد، ما را متذکر این نکته کردند تا نظر ما را به باطن دین متصل کنند.

به‌هرحال خطر شبه‌قدسی‌کردنِ احکام دین عرض عریضی دارد، همین اندازه خواستم باب این موضوع باز شود تا حاصل بحث این باشد ‌که اگر مواظب نباشیم بعضی از فعالیت‌های فرهنگی را از مقام قدسی‌بودن در حدّ مادی‌بودن پایین می‌آوریم. من شنیدم شهید مطهری«رحمة‌الله‌علیه» فرموده بودند علت این‌که مجاهدین خلق، مارکسیست شدند، کتاب‌های آقای مهندس مهدی بازرگان بود، چون آقای بازرگان در کتاب‌هایش تلاش می کند تمام دستورات دین را در حدّ منافع مادّی پایین بیاورد و یا آن‌ها را در محدودة فهم علم تجربی محدود کند. البته این طرز فکر محدود به آقای بازرگان نیست، بعضی از کسانی که در تبلیغ دین و فعالیت‌های فرهنگی تلاش می‌کنند، مبتلا به چنین فکری هستند که تمام قضیه احکام و عقاید دین را در حدّ عالم مادی پایین بیاورند. حتی اگر شهید مطهری«رحمة‌الله‌علیه» هم چنین حرفی نزده باشند، این حرف، حرف درستی است و جا دارد روی آن فکر شود. مجاهدین خلق، اول مجاهدِ مسلمان بودند و تلاش داشتند رژیم شاهنشاهی را سرنگون کنند، بعد در یک جمع‌بندی به زعم خود رسیدند به این‌که از طریق مارکسیسم بهتر می‌توانند به نتیجه‌ای که دنبال می‌کنند برسند، لذا به گفته خودشان تغییر مواضع ایدئولوژیک دادند و مارکسیست شدند و چون بعضی از آن‌ها در ادعا خود را مسلمان معرفی می‌کردند ولی در عمل به اصول مادی مارکسیسم اصالت می‌دادند، منافق شدند. وقتی فقط دنیا اصالت داشته باشد و عالم قدس را به عنوان یک حقیقت برتر نپذیریم، از هر حرکت مذهبی قصد نزدیکی بیشتر به دنیا مدّ نظر ما می‌آید، در حالی‌که بسیاری از دستورات دین برای نتایجی، فوق نتایج مادی است و حضرت پروردگار از طریق فرمان‌های خود درصدد است تا حقیقت بندگیِ ما را شکوفا فرماید و از قوه به فعل بکشاند و لذا نباید برای همه دستورات دین، توجیه‌های مادی و بدنی تراشید.

حضرت امیرالمؤمنینu در خطبه 192 مشهور به خطبه قاصعه می‌فرمایند خداوند عمداً فرموده به سوی مکه، در بیابانی سنگلاخ، بدون هیچ مزرعه و آب و آبادانی بروید، تا انسان‌ها را بیازماید «بِاَحْجَارٍ لاتَضُرُّ وَ لاتَنْفَع» با سنگ‌هایی که نه ضرری می‌رسانند و نه نفعی دارند، برای امتحان انسان‌ها، تا معلوم شود چه کسی بندگی خدا را پیشه می‌کند و چه کسی عصیان می‌نماید. می‌فرماید به گرد چیزی که به ظاهر هیچ نفعی برای بدن و دنیای شما ندارد طواف بکنید تا بندگی شما رشد کند. پس نباید برای هر دستوری که دین می‌دهد دلیل مادی پیدا کنیم و بر فرض هم آن دستور نتیجه مادی داشت، گمان ‌کنیم مقصد خداوند صرفاً همان نتیجه مادی است، و مثلاً بگوییم فلسفة حرام‌بودن دندان طلا برای مرد، سرطان‌زا بودن آن برای جسم مرد است. اگر با این دستور می‌خواهند این بدن را حفظ کنند، پس چرا با دستور دیگر می‌گویند بروید شهید شوید؟ ما از کجا می‌دانیم هدف اصلی حرمت چیزهایی که حرام است، چیست؟ طلا برای مرد چه سرطان‌زا باشد چه سرطان‌زا نباشد، افق دستورات قدسی را نباید در حدّ نتایج مادی پایین آورد. یا این‌که چرا خوردن گوشت خوک حرام و خوردن گوشت گاو بی‌اشکال است؟ اگر بگوییم گوشت خوک، چون «کیست» می‌آورد، حرام است، در جواب می‌گویند گوشت گاو هم «کیست» می‌آورد. از کجا می‌گویید مقصد اصلیِ حرمت گوشت خوک همین است؟! فقط می‌دانیم با رعایت احکام و دستورات شرع مقدس، حقیقت انسان که بندگی خداوند است شکوفا می‌شود و وقتی عبودیت ما شکوفا شد، در منظر خود ربوبیت حق را می‌یابیم و این نتیجة فوق‌العاده‌ای است. خدا هم در همین راستا به ما دستور می‌دهد: «یَا أَیُّهَا النَّاسُ اعْبُدُواْ رَبَّکُمُ الَّذِی خَلَقَکُمْ وَالَّذِینَ مِن قَبْلِکُمْ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ»؛[32] اى مردم پروردگارتان را که شما و کسانى را که پیش از شما بوده‏اند، آفریده است، پرستش کنید، باشد که به تقوا رسید. پس باید بر اساس بندگی خدا دستورات شریعت را انجام داد تا به تقوا برسید و از طریق تقوای الهی، قلب و عقل و خیال و اعضاء، در نظم توحیدی قرار گیرند، و این همان معنی قربة الی‌الله است که باید در هر عملی مدّنظر باشد.

به هر حال مسائل فوق را مطرح کردم تا روشن شود گاهی در عین انجام فعالیت‌های فرهنگی و دینی، به دین خود و به دین بقیه ضربه می‌زنیم، بدون این‌که خودمان بدانیم. آری؛ مسلّم است که مشروب، کلیه و کبد را خراب می‌کند، اما آیا نظرگاه حرمت مشروب در این است که بشر فهمیده است؟! یا این‌که خوردن مشروب، انسان را از افق نورانیِ ارتباط با عالم قدس محروم می‌کند؟ وقتی این موضوع هم مطرح است، چرا ما این نتیجه محدود مادی را مدّ نظر قرار دهیم. آری اگر این طور مطرح‌کنیم که مشروب موجب خرابی کبد و کلیه می‌شود و طلا برای مرد سرطان خون می‌آورد، برای جوان‌ها ملموس‌تر و قابل پذیرش‌تر است، ولی مواظب باشید در عین طرح موضوعات ملموس، فلسفة دستورات دین، محدود به دنیا و عالم ماده و موجب تأیید فرهنگ غرب نشود، چون هم منظر دین بسیار بالاتر از منظری است که علم غربی نسبت به عالَم و آدم دارد و هم انسان دارای ابعادی بسیار متعالی‌تر از ابعاد مادی است. در فعالیت‌های فرهنگی نباید از این دو موضوع غفلت کرد تا جهت جانمان همواره به سوی عالم قدس باشد و بتوانیم ماوراء منافع مادی و مفاهیم عقلی، با حقیقت روبه‌رو شویم و به مقام خوف و خشیت نسبت به مقام اجلال الهی دست یابیم.

شبه‌قدسی شدن و ظهور نفس امّاره

در فعالیت‌های شبه‌قدسی در عین حفظ پوسته دین، به جای حرام‌ و حلال و مستحب و مکروه‌بودن دستورات الهی، مفید و مضرّ بودن آن‌ها می‌نشیند و لذا خوفِ از حق از بین می‌رود و نفس امّاره میدان بیشتری پیدا می‌کند و میدان فکر و ذکر حضوری تنگ‌تر می‌شود، زیرا توجه به حرام و حلال بودن چیزها نظر را به آخرت معطوف می‌دارد، ولی نظر به مفید و مضرّ بودن آن‌ها، نظر به دنیا دارد. در این حالت، انسان وقتی در مقابل احکام الهی قرار می‌گیرد آن‌ها را به عنوان دستورات خدای متعال مورد احترام قرار نمی‌دهد، بلکه از منظر دستورات مفید به آن‌ها می‌نگرد و از بازگشت به حقیقت غفلت می شود و به جای بندگی خدا یک نحوه خودخواهی در میان می‌آید. به گفته مولوی روحِ بعضی از دستورات دین بالاتر از آن چیزی است که عقل معاش می‌فهمد، می‌گوید:

کشف این نز عقل کار افزا بود

بندگی کن تا تو را پیدا بود

 

چون انسان با رعایت حرام و حلالِ خدا، خود را در حضور حضرت حق می‌برد و تجلی ولایت حضرت حق، انسان را از بی‌سرپرستی و بی‌سروری نجات می‌دهد و در این حالت به جای ولایت نفس امّاره، ولایت «الله» به میدان زندگی می‌آید و روحیه سودپرستی و لذت‌پرستیِ افراطی از میدان زندگی‌های فردی و اجتماعی رخت برمی‌بندد.

امیدوارم در جلسات آینده آرام‌آرام بتوانیم راه‌های ارتباط با حقیقت را خدمت عزیزان عرض کنیم. در یک جمع‌بندی در این جلسه نکات زیر مورد بررسی قرار گرفت:

1- ذکر آیاتی از قرآن که در بارة بایر و پوچ‌شدن زندگی و این‌که اگر انسان‌ها تلاش لازم را انجام ندهند چگونه گرفتار پوچی و بی‌ثمری می‌شوند.

2- جایگزینی هنر امروزی به جای هنری که انسان را در حضور حقیقت می‌برد؛ و مقایسه‌ای بین به حضوررفتن به‌وسیلة گل موجود در طبیعت، با به‌سربردن با مفهوم آن حضور از طریق گُل درون اطاق، به امید آن‌که معنیِ به حضوررفتن از طریق ارتباط با حقایق قدسی تا حدّی روشن شود، و این‌که؛ گمشدة ما دینداری حضوری است.

3- نیچه متوجه به حجاب‌رفتنِ خدای حضوری در فرهنگ غرب شده ولی نمی‌داند چگونه این نقیصة بزرگ را درمان کند، و این‌که روش اهل بیتh تنها روش اصیلی است که انسان می‌تواند از آن طریق در حضورِ با حقایق قرار گیرد و از ساحت علم حصولی به ساحت علم حضوری سیر کند.

4- طرح واژه‌های ادبیات امروز جهان و مبحث پوچ‌انگاری یا نیهیلیسم و این‌که وقتی از ارتباط با حقیقت فاصله بگیریم احوال انسان‌ها، ادامة همان پوچی‌ها است.

5- ناتوانی نگاه کمّیت‌گرای ریاضی‌گونه به عالم و این‌که چگونه در این نگاه بسیاری از حقایق نادیده انگاشته می‌شود و چگونه انسانی که از نگاه به حقایق محروم است احساس پوچی و افسردگی می‌کند.

6- زیادبودن «دین‌دان»ها و اندک‌بودن «دین‌دار»ها، زیرا افراد در علم به حقایق متوقف شده‌اند و تلاشی برای ارتباط با حقایق ندارند.

7- مفاهیمی که دارای باطن‌اند، آدرس حقایق‌اند و نه خود حقایق و در عین این‌که باید بین مفاهیم اعتباری با مفاهیمِ دارای باطن فرق گذاشت، باید به دنبال راهی بود که ما را به خودِ حقایق مرتبط کنند.

8- تفکیک علم حصولی از علم حضوری از تفسیر «ظلوم» و «جهول» در منظر امام خمینی«رحمة‌الله‌علیه» و این‌که ایشان چه نوع علمی را به عنوان حجاب اکبر مطرح می‌کنند.

9- فرهنگ مهدوی و علم حضوریِ آن حضرت و این‌که اگر جایگاه حضور در محضر حقایق در جامعه روشن نشود، زمینة ظهور حضرت مهدیg فراهم نشده است و همان فرهنگی که نمی‌تواند بین حضرت سیدالشهداءu و عمر سعد«لعنة‌الله‌علیه» فرق بگذارد در قالب مسلمانی روبه‌روی حضرت مهدیg می‌ایستد.

10- بلای نشستنِ «علمِ به واقعیت» به جای «ارتباط با خود واقعیت» و این‌که علم نور است و باید روح را طوری تربیت کرد که بتواند از تجلیات آن بهره‌مند گردد و در آن حالت است که با نور خدا مرتبط می‌شویم و از پوچی نجات می‌یابیم.

11- تفاوت فعالیت‌های «شبه قدسی» با فعالیت‌های قدسی و این‌که چگونه با «شبه قدسی‌کردن» فعالیت‌ها، راه انسان‌ها از عالم قدس بریده می‌شود و انواع پوچی‌ها به سوی قلب و روان انسان‌ها سرازیر می‌گردد.

12- نظافت و وضو از منظر قدسی و از منظر شبه قدسی و این‌که چگونه حرام و حلال احکام را با منظر شبه قدسی به مضرّ و مفید تبدیل می‌کنند و شرایط حضور در محضر حق را از بین می‌برند.

«والسلام علیکم و رحمةالله و برکاته»



[1] - ارشادالقلوب، ج 2، ص 374 .

[2] - سوره فاطر، آیه10.

[3] - سوره فرقان، آیه18.

[4] - سوره ابراهیم، آیه28.

[5] - سوره فاطر، آیه10.

[6] - همه‌چیز سوبژه شد و نقش ذهن افراد میدان‌دار زندگی قرار گرفت و از ارتباط با «وجودِ حقایق» روی برگردانده شد.

[7] - قرآن در آیه 38 سوره سبأ در نقد مترفین می‌فرماید: «وَالَّذِینَ یَسْعَوْنَ فِی آیَاتِنَا مُعَاجِزِینَ أُوْلَئِکَ فِی الْعَذَابِ مُحْضَرُونَ» آن‌هایی که در آیات ما تلاش می‌کنند تا آن‌ها را از اثر بیندازند و با تقلیل‌دادن پیام آیات، عملاً آن‌ها را زیر پا گذارند، تا به زعم خود ما را ناتوان کنند، همگی نزد ما در عذاب احضار می‌شوند.

[8] - «شاعران در زمان عسرت»، از دکتر رضا داوری.

[9] - نقل از کتاب «راه‌های جنگلی»، مارتین هایدگر، ص261.

[10] - سوره نمل، آیه44.

[11] - جهت بررسی بیشتر به کتاب «فرهنگ مدرنیته و توهم» از همین مولف رجوع فرمایید.

[12] - قرآن در رابطه با این‌که مردم با «حرف» زندگی می‌کنند و به حاشیة معانی نظر دارند تا به خودِ حقایق؛ در آیه 11سوره حج می‌فرماید: «وَمِنَ النَّاسِ مَن یَعْبُدُ اللَّهَ عَلَى حَرْفٍ فَإِنْ أَصَابَهُ خَیْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَإِنْ أَصَابَتْهُ فِتْنَةٌ انقَلَبَ عَلَى وَجْهِهِ خَسِرَ الدُّنْیَا وَالْآخِرَةَ ذَلِکَ هُوَ الْخُسْرَانُ الْمُبِینُ»؛ و از میان مردم کسانى هستند که خدا را فقط با حرف مى‏پرستند پس اگر خیرى به آ‌ن‌ها برسد بدان اطمینان یابند و چون بلایى به آن‌ها برسد روى برتابند، این‌ها در دنیا و آخرت در خسرانند، این است همان خسران آشکار.

[13] - به کتاب «در بارة علم»، ویراست دوم از دکتر داوری، بخش اول ص 24 و به کتاب «مبانی اندیشه‌های اجتماعی غرب» از مرحوم دکتر محمدمددپور رجوع شود.

[14] - بحارالأنوار، ج 55، ص 5.

[15] - که به این نوع مفاهیم، مفاهیم انتزاعی می‌گویند، زیرا ما بازاء خارجی دارند.

[16] - «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ إِنَّهُ کَانَ ظَلُومًا جَهُولًا».

[17] - «تفسیر سوره حمد»، امام خمینی«رحمة‌الله‌علیه»، ص 68 - «نور علی نور»، آیت‌الله حسن‌زاده، ج 1، ص 154.

[18] - «بحار‌الانوار»، ج45 ص59 - «منتهی‌الآمال»، ص404.

[19] - برای بررسی بیشتر به نوشتار »چه شد که کار به قتل حسینu کشیده شد« از همین نویسنده مراجعه فرمایید.

[20] - «کافی»، ج2، ص 83.

[21]‌- «بحار‌الانوار»، ج1، ص224.

[22] - به شرح گفتاری حدیث عنوان بصری از همین نویسنده رجوع فرمایید.

[23] - تفسیر سوره حمد.

[24] - سوره فاطر، آیه10.

[25] - «تفسیر سوره حمد»، امام خمینی«رحمة‌الله‌علیه»، جلسات 3 و 4.

[26] - «وسائل‌الشیعه»، ج4، ص469.

[27] - «بحار‌الانوار»، ج77 ، ص237.

[28] - به کتاب «سنن‌النّبی» از علامه طباطبایی«رحمة‌الله‌علیه» رجوع شود.

[29] - «بحار‌الانوار»، ج 77، ص 229، - «جامع احادیث شیعه»، ج2، ص282.

[30] - سوره هود، آیه7.

[31] - برای بررسی جایگاه آدمیت در نزدیکی به شجره ممنوعه، به کتاب «هدف حیات زمینی آدم» از همین مولف رجوع فرمایید.

[32] - سوره بقره، آیه21.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۳/۲۰
دانشجو بسیجی

نظرات  (۱)

سلام
دوست فرهیخته من!
روزی قلمتون بیشتر باشه...
با(بی بند و باری)به روزم.
با احترام دعوتید.
دردفروشی
painstore.blog.ir

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی